۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

تو

پشت گوش هایم گرم می شود

شبیه آن سیلی های گرم معلم ها

کله م منفجر می شود

وقتی با من جز آنی که بودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

وداع

آمده ام به آستانه زمستان

با چاقویی برنده

برای وداع با بهار

برای جدایی از آغوش پر حرارتش


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

درد

راهی برای خلاصی از دردهای ذهنی دارید؟ همان دردی که وقتی ذهن و فکرت قفل می کند روی چیزی. بس عبث که راهی برای خلاصی نیست. تشویشی که از صبح تا این ساعت از شب گریبانم را چسبیده است. و من همچنان نوشتن را راهی برای کنار آمدن با دردهای ذهنی می پندارم....  
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

اسماعیل بودن یا نبودن

ما چقدر خودمان را به دیگران تحمیل می کنیم؟ شفاف شدن این مسئله زمانی است که در جمع های بیشتر از دو نفر حضور پیدا می کنید، این نه یک حضور فیزیکی بلکه کاسه ای پر از سلایق و افکار و رفتار مختلف می باشد. حال چگونه در این کاسه لب پر، نخود آش خودمان باشیم. خیلی سخت بتوان گفت آدم ها همه رفتارها و حرف هایشان از سر تعقل و سیاست و آینده نگری ست. این هم بخاطر این است که به درستی تربیت نشده ایم و عقده هایی روانی به گونه ای هم گام با جسم ما رشد کرده اند. من این را همه جا گفته ام. من خودم خیلی اتفاقی و شانسی به این جایی که هستم رسیده ام. هیچ تدبیری از سوی کسی برای من اندیشیده نشده است. فقط غذا و جای خوابم فراهم بوده و دیگر هیچ. یعنی میلیون ها جور اتفاق در هزار جور مکان می توانست بر سر من بیاید. حال با همه این اتفاق ها این زمان ها و مکان ها این خویشتن من در میانه عمر-به زعم خودم- باری هر چند نچندان با ارزش به دوش کشیده است. نمود عینی آن اسماعیلی است که مردم کوچه و خیابان می شناسند. اما چه چیزها که آن ها از آن غافلند. بیشتر آدم های دور و اطرافم گاهی با یک حرف با یک عمل، وجه درونی خود را، درون مایه شخصیتی خود را به راحتی شبیه دست گلی به آب می دهند. و حتی گاهی شبیه دست پختی بدمزه به خوردمان می دهند. اما. هدف از این نوشته سوالی ست که در ابتدا به آن اشاره کرده ام. تحمیل خود به دیگران. تحمیل وقتی ظهور می باید که ما خواسته یا ناخواسته حقوق خود را غالب بر حقوق دیگران می بینیم. در این وضع من برتر حکم می کند که آزاد و بی ملاحظه به قید و بندهایی که هست رفتار کنیم. این بی ملاحظگی در رفتار و گفتار چه چیزها که بر سر جامعه اطراف نمی آورد. باید ها و نبایدها در کنش های متقابل شبیه پرتوافکنی و دریافت در بازیگری ست. ما پرتوها را از طرف مقابل دریافت می کنیم تا متقابلا پرتویی بفرستیم. حال مسئله جنس پرتو ها است. 

اصولا همه ما تجربه اشتباهات کلامی و رفتاری با تاثیر منفی داشته ایم. اما گاهی هستند آدم هایی که سر هر قدم مرتکب چنین چیزی می شوند و به تصور خود انتظار دارند که همه بی خیال باشند و او را با هر آنچه که هست قبول کنند. ناگفته نماند که گاهی تحمیل های مثبت نیز از افراد دریافت می شود.

بنظر من ترس از تغییر باعث همه این هاست و دیگری خودبینی- که چه خوب می گفت استادی که برای رسیدن به خوشبختی جاوید باید از هر چه خود بینی و خودخواهی ست دست کشید- بشخصه به عنوان عضوی از اجتماع مخالف این هستم که افراد را با تمام کارهای نادرست شان قبول کنم و کنارشان زندگی کنم. من اگر در خودم و دیگری تغییری رو به جلو و یا بهبود حس نکنم، نیازی به ادامه این پیوند اجتماعی نمی بینم. در صورتی که مکث کنم احساس غوطه ور بودن در باتلاق و لجن زار دست می دهد. دغدغه نوشتن این متن از جایی شروع شد که دوستی میانه صحبت های دوستانه به این که چرا هیچ کس بدخواه اسماعیل نیست و همه از او راضی هستند در ذهنم شروع شد. اولین چیزی که به ذهنم آمد جمله ای بود که در فیس بوک یا نمی دانم کجای فضای مجازی خوانده بودم با این مضمون که نمی شود همه را راضی نگه داشت اگر اینگونه باشد پس یک جای کار می لنگد. این سوالی بود که من شبانه روز با خودم مرور می کردم. به این فکر می کردم که آیا من برای راضی نگه داشتن دیگران از حقوق خودم صرف نظر می کنم؟ چرا باید دیگران از من راضی باشند؟ چرا ناراضی باشند؟ یا به دست آوردن چنین رضایتی در کمال دقت نظر به حقوق طرفین است یا نه؟ بگویم جواب اینها را به دست آورده ام دروغ گفته ام... اما روزی اگر تحمیلی باشد که هیچ تغییر مثبتی در من ایجاد نکند من تمام قد در مقابلش می ایستم. 

درباره رضایت و خشنودی اطرافیان شاید بشود گفت حس نوع دوستی در شخصیت من به اندازه ای هست که از دیدن تبسم و خنده دیگران انرژی می گیرم. این تبسم و خرسندی در قبال مهربانی و محبت به طرف مقابل صورت می گیرد، حال با کلام یا با رفتار. 

هنوز در ذهنم به سوال هایی که هی می آیند و می روند فکر می کنم. به خودم می گویم. اگر روزی به صورت کاملاً ناگوار مرگ در هر سنی به سراغم بیاید، بخاطر همین فکر کردن ها است. بخاطر این درگیری های ذهنی که رفته رفته زیاد و زیادتر می شوند. در ظاهر می خندم. شوخی می کنم. ساده لوحم. اما درونم آتش است. در ظاهر خونسردم، اما در نهانم غلیان است،... دیشب نزدیک ساعت 10 میان اتفاقاتی که این چند ساله آخر زندگیم روی داده است فکر می کردم. غرق فکر و خیال بودم. خارج از این دنیا. چشمانم را که باز کردم، متوازی الاضلاعی از آفتاب را روی فرش دیدم، سایه گل های قاشقی پشت پرده و صدای جیک جیک گنجشک ها...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷

ما بیشتر از دو نفریم

عین آدمی که می تونه زیر زِل آفتاب تا ساعت ها منگ و مجنون بشینه و چشماش رو با تکون تکون های ریز پرنده ها بجنبونه، خیالم خالی و آسوده س. هیچ شعری به ذهنم نمیاد. هیچ تصویری ندارم جز یکی. همون لحظه ای که با سه چهارم رخ میگی: این سوال از اونایی هستش که نمیشه بهش گفت نه. بعدش شروع میکنی به پلک زدن، منم میگم آره نبایدم بگی نه و بغلت می کنم. من هر بار که میخوام بغلت کنم، ببوسمت، ازت اجازه ش رو می گیرم. حتی اگر جوابش رو از چشات بدونم باز می پرسم.  لحظه رو که ول کنیم به حال خودش حض می کنیم دو تایی ولی به دور دورها به بعدها فکر کنیم، می پیچیم تو خودمون و می ترسیم. 
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ فروردين ۹۷

سگِ خدا

گشنه و تشنه رسیدم خانه. مادر زیر چادر نماز سفیدش گم بود. با زاویه کج رو به پنجره های نیمه باز نشسته بود. بوی سبزی های تازه شسته شده مجاری تنفسیم را پر می کرد. از لای سفره به اندازه یک لقمه بزرگ نان برداشتم. مادر چیزی گفت، فکر کردم مخاطبش منم، اما نه من نبودم. مادر دعا می خواند. من گاز بی محابایی به لقمه ام زدم. مادر گفت: الله اکبر. نزدیک تر آمدم، کنار بخاری نشستم، مشغول رفع گشنگی بودم و مادرم انگار وصل بود به قدرتی لایتناهی. انگار که خارج از دنیایی بود که بشود لقمه نان و پنیر و سبزی گاز زد. نصف لقمه من توی دستم بود. مادر آرام و مهربان چادر را از سرش سر داد. شاید بشود گفت آن فضای مقدس به یک باره شکست. خانه لقمه سکوت گرفته بود. گاهی صدای خرد شدن برگ های پهن و آب دار اسفناج زیر دندان های سفید من سکوت خانه را قلقلک می داد. همیشه خدمت به شکم برای من عذاب آورترین کار دنیاست. سعی می کنم این خدمت، زیر احاطه مشغولیتی دیگر رنگ ببازد، غالبا با کتاب خواندن و یا با موسیقی. بار دیگر لقمه را اسیر دندان هایم می کنم. نسخه ترکی رمان وات ساموئل بکت را ورق می زنم. همراه با نان و پنیر و سبزی وارد دنیای بکت، آقای هاکت، و خانواده نیکسون می شوم. چند سطری جلو رفته بودم، که مادر وارد فضای نو ساخته ذهنم شد. و با حیرت و عجله گفت: چه عجب، پسر شکم تر تمیز من لقمه نون سبزی پنیر گرفته واسه خودش. گشنه ای؟ گفتم: آره، عین سگ گشنمه. حیرتش شد غضب، گفت: این حرفا چیه میگی؟ سگ چیه؟ زشته. گفتم: مادر من، سگم آدمه دیگه، یعنی عین آدمه، آدم نیستا ولی اونم خدا خلق کرده. همونی که چند ثانیه قبل قربون صدقه ش می رفتی، مگه چیز زشتی خلق میکنه؟ مادر گفت: خبه خبه، کفر نگو. مگه سگو خدا خلق کرده؟، چیزی نگفتم، لقمه تو گلوم گیر کرد. داشتم دست و پا می زدم که لقمه رد شود برود، که نفس بکشم، اما مغزم خیلی وقت بود که خفه شده بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷

لاله های سرخ

گهگاهی که نه، حتی بیشتر از گاهی، رهایی از این تن اسیر و درمانده را زمزمه می کنم. به این فکر می کنم که بایستم تنم را همچون کاپشنی زوار در رفته در گوشه ای از این شهر به آتش کشم، شاید در بلندترین بناى این شهر و برای ادامه راه ذهن بی جورابم را روی آسفالت بکشم. و همچون سگان آواره ی کوچه و خیابان، به سرگردانی هایم در پستی بلندی کوه ها ادامه دهم. به ماجراجویی هایم. به نشستن ها و خیره ماندن های طولانی. به پلک زدن های آرام. وقتی در این دنیا آنگونه که تو را می بینند و می شنوند نباشی و چنان که پوشیده باشی، یا به کل نباشی، آسوده ای. این نه شانه خالی کردن است از بار امانت زندگانی، بلکه رنجی ست که لذت بی مثالی دارد. دور شدن از دنیا و سرگردانی در خویشتن خود. در پی راه جویی و کشف تارهای بیمار.

دلم به طرز ناجوری گرفته است. دیگر حتی سکوت هم پاسخی ندارد. ریشه هایم می لرزند. دلهره به پر و بالم می پیچد. به پیانو گوش ندهید(Cry Wolf-Angus Mac Rae). که آرامشش ابتدا افسردگی می آورد و بعد مرگ. آنقدر که ذهن را خالی می کند، می مکد. 

ذهنم بهانه می تراشد برای رفتن، برای توجیه نماندن، نبودن. مقابل چشمانم خودم را میبینم با هزار و یک خبط و خطا و تنی که می سوزد، من از این شهر دور می شوم. 

من دور شده ام، و مردم به خاکسترم نزدیک تر. می گویم دور شدن، فاصله گرفتن، دل آجرهای فرسوده بازار و سنگ فرش پیاده رو ها آزرده می شود. مردم اما بی خبرانند که می گویند فرار... می روم، از همان رفتن های  شاعرانه،  رفتن به جایی که می گویند دورترین نقطه، همانجا باغبان می شوم، شاید از بوی لاله هایی که من نازشان را می کشم تو دوباره بیابی ام. آن روز که پیر شده ام و لاله ای سرخ بر مزاری که نیست زیبنده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷

دیگر خدایی نیست

گلی چیده ام از باغ همسایه

که دل بسته ام به آن

اینک خدایی همراه من است

که شاهدش گلبرگ های سرخ و پژمرده است

وجدان

که همچون گل در من رویده است

پاهایم را از جا می کند

راهی باغ همسایه می شوم

لاشه گلی سرخ در دست

زمین را می کنم

و وجدان را آنجا زیر خاک گم می کنم

گلی می چینم از باغ همسایه

و دل می بندم به آن

دیگر خدایی نیست

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ فروردين ۹۷

چند ثانیه قبل عید

ذهنم خالی از کلمه س. ولی پر از تصویره. این روزا که اسفند دست و پاش رو جمع می کنه و سال نود و شش خودش رو می تکونه. من مثل بیست و چند سال گذشته صبح تا عصر سر کار، زیر نور آفتاب، توی گرد و غبار می گذره. باز من سمج تر از این حرفام. دوست دارم عصر که از کار برمیگردم. با اون حال بی حالم و انرژی ته کشیدم. برم لای مردمی که ذوق کردن از اومدن بهار. برم و بین این جمعیت راه برم. بشینم. عکس بگیرم. انگار وظیفه س. دوست دارم شبیه خیلی از این مردم برم ویترین مغازه ها رو نگاه کنم. انتخاب کنم. سر قیمت چونه بزنم و آخرشم نخرم بیام بیرون. دم دمای عید شهر بوی ماهی قرمز میده، بوی سبزه. بوی آجیل... امسال من بد نبود. یعنی می تونست بهترتر باشه. بعد تولدم، دوستی و مهربونی رو بیشتر از پیش تجربه کردم. فهمیدم تو این سال ها که هی زور زدم تا خوش باشه این پنج روز دنیا، تبدیل شدم به یه آدم شوخ و خنده رو. قبلنا خجالتی بودم. بیشتر عرق می کردم. بیشتر دوست داشتم گوشه نشینی کنم. تنها باشم. ولی لذتی توش نبود. هر چی بود تهش مزه زهرمار میداد، نمیشد ادامه داد. تو این بی مزه گی روزگار لاکردار خلق و خویم با یک نفر حسابی گل کرد که بعد از اون همیشه باهم خندیدیم. این اتفاق خوشحالم کرد. دروغ نیست که بگم امیدوار شدم به چرخیدن این چرخ و فلک بی صاحاب. تو این سالی که سفره ش داره جمع میشه، یه کوچولو خودمو دوست داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷