واهمه اش چه بود ؟ نمی دانی ؟ درکش نمی کنی ؟ به گفتارش شک داری ؟ پس بنشین و تماشا کن و مرا مرشد این گود و ضرب کن تا بیم و ترسش را بیت بیت فریاد بزنم تا همه بدانند این پهلوان جوان مرحمی می خواهد از جنس ...

"از چه چیزی می ترسد ؟ " از روزی که آشکار شود مخاطبش نبوده ای از روزی که بگویی این سال ها را یار دیگری بوده ای و او می نوشت برای خودش . "بعد این چه کار می خواهد بکند ؟ " شاید هیچ ، می نشیند و منتظر خواهد ماند تا روز سرانجام ، روزی که همه این قلم خوردها می شوند مثل اولشان ، حرفهایی خواهند چکید و او ناتوان از محار آنها ، آن روز شاید کمی گریه هم بکند ، آن روز شاید بخواهد با کسی مکالمه طولانی داشته باشد بگوید ولی نشنود ، آن روز شاید از خیلی ها شاکی باشد حتی از خدا ، اضافه کن کمی فریاد ، او فریاد را دوست دارد او به حال خودش خواندن و زمزمه کردن را دوست دارد ، این ها همه فقط چند روزخواهد بود و بعد شاد خواهد بود ، خواهد خندید و تبریک خواهد گفت و در عروسیت رقصیدن را دوست خواهد داشت.

" او باز مرا دوست دارد ؟" آری ، او به جز تو کسی را نمی شناسد. "و من او را دوست دارم یا نه ؟" این را از خودت بپرس نه از من ، دوستش داری بگو ، "آخر چگونه دوست داشتن مهم است ! من او را جور دیگر می خواهم مثل خیلی از آنها " و مشکل این است .