با کمی تاخیر و این دست آن دست کردن ها ، نیمه دوم ، هجده ام مهر روی سجلدم نوشتند اسماعیل ، امّا اسماعیل صدایم نزدند.

با کمی تاخیر ، من اخم ها کردم، مجادله ها کردم، حتی با بزرگ خانواده هم موضع مخالف و مشخصی داشتم تا مرا اسماعیل صدا بزنند . بعد آن چند سالی سرمان با درس و مشق و رتق و فتق امور نوجوانی و سرخوشی های بی دلیل به پایان رسید تا وقتی که چند کلاس زبان فرنگ سر هم کردیم و زبانمان به روی کلمات مهجور و به قول گفتنی عجایب غرایب باز شد و این بود که با فیلوزوف آشنا شدیم و نامی مجازی برای خود انتخاب کردیم ، البته بدون اذان و اقامه! . بعد نوجوانی و نصفِ ماندن رویاها و آرزوها رسیدیم به جوانی و پایمان به دانشگاه باز شد تا نیم وجبی به دنیایمان اضافه شود ، اما نه ! باز هم به زانو نشسته ایم  . اتفاقات زیادی بر سرمان آمد دنیا آن روی دو رویش را بر ما نشان داد ، بد نبود ، تجربه خوبی خواهد شد .

و حالا من مانده ام و این نوشتن های گاه وبی گاه ،این بی سر وته ها و هزاران اتاق برای تنهایی برای زمزمه کردن موسیقی مورد علاقه.