مخمصه ای که گیر کرده ام نه راه پس دارم نه راه پیش ، چاره دارد امّا کارسختی ست که باید تا آخر عمر رویش بایستم ، می ترسم شانه خالی کنم می ترسم چیزی که نباید اتفاق بیافتد زهرش را بریزد ،آب از سرم بگذرد ، خسته شدم از بس با این موضوع کلنجار رفتم ،یا باید بی خیال همه چیز شد یا باید تلفن را برداشت تا بوق آخر تماس تصمیم گرفت باید این مخمصه را گوشه ای گیر آورد و رویش خط کشید. بی سر و صدا هم می شود کنار بند بند این مشکلات نقطه گذاشت امّا انگار کار برایم کمی مشکل است، نه رُک بگویم ؛ خیلی سخت ، خیلی.

دو روز و یک شب دیگر باید بگویم ، بیشتر از این ها نباید پیش رفت.