صدای فث فس کفش های طبی پرستار بخش مجبورش می کرد تا بجای تکان دادن گردن بی حسش ،چشمان مضطرب و بی جان و رمق را کمی کج کند تا از شکاف بین کف اتاق و در چوبی پاهای او را ببیند .پرستار دلربای بیمارستان هِـلسی کلاب کفشی مشکی رنگ به پا کرده بود ،و همزمان با نگاه بیمار، پشت نیم وجب سوراخ شیشه ای درِ اتاق ایستاده بود و وانمود می کرد متوجه کجی چشمان بیمار نیست ،شمارش زمان به نفع بیمار ادامه داشت ،اویی که هر روز انتظار می کشید امروز به خواسته اش رسیده بود.پرستار که از قرار معلوم هفته قبل را برای تسکین اوضاع و احوال خواهر داغ دیده اش مـرخصی بدون حقوق و سنوات گرفته بود امروز صبح در اولین شیفت کاری، بعد از تعطیلی 7 روزه ، زودتر از بقیه پرستارهای شیفت ،کنار بیماران حاضر بود.تک تک اتاق ها را  وارسی می کرد تا اطلاعات بیمارهای تازه منتقل شده را به دست بیاورد . بجز یک تخت هنوز کـسی جمع بیماران بیمارستان هـلسی کلاب را ترک نکرده بود. بعد از اینکه اتاق بیماران تالاسمی رو دید زد. نوبت اتاق فورتین بود. بیمار که شب و روزش تفاوتی با هم نداشت نمی دانست کِی قرار است خواب، چشمانش را سنگین کند.امّا بهترین اتفاقی که می شد قبل از خواب یا بیهوشی و یا حتی رفتن به کما به سراغش بیاید ،دیدن چهره معشوقه ای بود که او بخاطرش سال ها روی تخت بیمارستان شبیه جنازه ای جاندار مجازات می شد.

چهره دل ربا ،قد و بالای فوق العاده و البته چشم و ابرو و همچنین صدای آرام و گوش نواز، تمامی ویژگی های قابل ستایش دختر جوان بودند.دوستانش یا به جد یا با خنده و مزاح ، او را یا هنر پیشه می خواندند یا مدل لباس های ناجور و یا حتی ... .

امروز برای هر دوشان روزی متفاوت بود ،نسبت به چند روز قبل حداقل اینطور به نظر می رسید،پرستار روحیه خوبی داشت ،اول صبحی جویای حال تمامی همکاران بخش شد و بعد از هر سلام و احوال پرسی، کمی توضیح مخـتصر درباره وضع روحی خانواده خواهرش در اختیارشان قرار داد،یا آنها می پرسیدند یا او خود دنبال بهانه ای برای آب و تاب دادن به مـرخصی 7 روزه اش بود.

صدای تپش قلب بیمار جوان بیشتر از نیم متر شعاعی نداشت ، از تخت او تا در خروجی کمِ کم ، چهار متر فاصله بود،پرستار پشت در را ترک کرد ، بیمار سنگینی نگاهش را با گریه ای بی صدا شبیه بال زدن های پروانه ای ریز نقش به رخ کشید و سبک شد.

دو روز بعد وقتی تابوت پـسر جوان را زیر خاک دفن کردند. پرستار نامه ای را که بهنگام صدا در آمدن هشدار اتاق فورتین در دست بیمار یا همان جسد پیدا کرده بود را با صدای بلند برای حضار قرائت کرد:"سرم را بالا نگرفتم تا نگاهم خجالتت ندهد، نکند شرم سار شوی،می دانستم اویی که با کفش های مشکی به ملاقاتم می آید وهمچو حبابی در نگاهم محو می شود جز تو کـسی نیست ، حتی اگر کفش پرستارزیبای بخش شبیه مشکی تو باشد"