پاپیون پا به فرار گذاشت، ولی هنوز بوی ادکلن تلخ مردانه با سیب های تلنبار شده توی اتاقک پلیموث مثل سیر و سرکه می جوشید، فقط یک راه بیشتر به ذهنش نمی رسید اینکه هر چه زودتر سیب های له و لورده داخل اتاق ماشین رو منهدم کند، چه می دونم جایی همین اطراف و اکناف، زیر پلی یا کنار جاده ای. مجبور بود بتنهایی ماجرای امروز و صد البته یک پارچ چایِ کله قند پهلو را برای حفظ آبرو طوری فیصله دهد که آب از آب تکان نخورد.

طرف نماینده گاراژ رقیب قیدار خان بود، حرکت وقیحی بود اگر کسبه محل و راننده های آس و پاس دیزلی از قضیه تحقیر شدیداللحن بویی می بردند.

همین که رسید به طرفای ترمینال از دسته ی ترمز گرفت و محکم زد بغل جاده. داشت به تقدیر مضحکی که نویسنده برای او رقم زده بود فکر می کرد، بلند فکر می کرد تا شاید بتواند خودش را از این درگیری ذهنی نجات دهد. فقط یک دست کت و شلوار شیک و مجلسی داشت، یا باید می رفت اتول سیب را دم در منزل پارک می کرد و شلواری چیزی می پوشید و یا باید صبر می کرد تا خیسی شلوار شازده خشک شود. تو این هیری ویری آقای پلیس موتوری از راه رسید، دستور داد شیشه طرف راننده بیاد پایین، "مدارک لطفاً" ، "شما اطلاع ندارید که نمیشه تو اتوبان توقف کرد، مگه علائم کنار جاده رو نگاه نکردین"، ماشین منهای باری که غیر مجاز زدی باید بره پارکینگ"،"بفرمایید اینم برگ جریمه"،"لطفا پیاده بشین"،"همکار من آدرس پارکینگ رو بهتون میدن بعد از طی مراحل قانونی ماشین رو می تونید تحویل بگیرد"،"آخه نداره، لطفا پیاده بشین و ماشین رو به همکارم تحویل بدین"، شرایط سختی بود که برای هر کسی پیش نمی آید، باید از همه چیز چشم پوشی می کرد، "آقا بی زحمت بار ماشین رو خالی کنید، عجله داریم"، پاپیون زودتر از شلوار آلوده به قضای حاجت اجباری مات و مبهوت خشکش زده بود، یعنی تا این حد ماجرا می توانست کش پیدا کند. "روز خوش، یک هفته بعد می تونید ماشین رو تحویل بگیرید".و حالا پاپیون،اتوبان،بار سیب پلیموث، کت وشلوار،و... . 

ماشین های عبوری پشت سر هم سرعت کم می کردن و قیمت می خواستن، ولی طرف نای حرف زدن نداشت، زانوهایش را بغل کرده بود و به حالت استتار در آمده بود، روزگار عجیبی ست شاید این اولین قدم برای خرید سه چهارم میدان تره بار شهر بود. شاید تا این حد بدشانسی و بد اقبالی از آن هیچ مرد ثروتمندی نشده است.