توبه ما مرگ بود

مرگ ما دوری دست های عاشق مان بود،

بوسه هایمان جوهره ی حیات را داشت،

و نفس هایی از جنس نوش دارو،

شیرینی که فرهادش تو بودی، 

و صخره هایی که

ردیف ردیف

پشت به پشت

مقابلم سینه سپر کرده بودند،

لاله هایی رو به هرم خورشید قامت هایی سرو مانند بودند،

تا که رگبار شد،

قطره های نمناک باران خاک زیر پایمان را آغشته به آب کرد،

رعد و برق و پشتش هوای مه آلود،

و گفته های چوپانی که دست باران را خوانده بود،

"هوای مه آلود بارانش بند نمی آید"،

گلبرگ های لاله های وحشی دانه دانه پر می شدند و یک راست می افتادند زیر پای ساقه ای که هنوز قائم بود، 

زیر قطره های این باران،

هیچ کاری ممکن نبود،

هر جا بودی باید می ایستادی منتظر باران،

منتظر بند آمدن قطره های سر به هوا،

که بی اختیار ول می شوند،

منظره ای زیبا بود،

شرشر قطره هایی که به هم پیوسته اند تا رودی را پر آب کنند، و لاله هایی را سیراب،

همه تماشایی بودند.

ما بودیم و صخره هایی سفت و سخت، 

ما تن هایی گوشتی، نرم و رنجیده،

پشت به پشت صخره ای که چوپان نشان کرده بود،

صخره ای که فرهاد را به پناهش خوانده است،

گله ای که آرام و قرار نداشت،

با صدای غرش ابرها، تیز و چابک می جنبیدن،

و چوپان بی قرار بود، می ترسید، 

بی شک هوای مه آلود، گرگ های گرسنه را فرا خوانده است،

تا گرد آیند و در این پای کوه ها، در این جو نامفهوم

تکه ای بزرگتر از گله بردارند،

همین که صدای زوزه گرگ ها نزدیک شد، دست هایش لرزید،

چشم به چشم من دوخته بود،

چوپان گهگاه نگاهی به ما می کرد و دور می شد، 

همین آلان وقتش بود، باید بر فرم خوب و ناز پیشانیش بوسه می زدم،

تا آرام بگیرد،

باید دست هایش را می گرفتم ،

تا یادش بماند، 

فرهاد با شیرینش شهامت شیر را دارد،

هوا صاف شد، ابرهای تیره رختشان را کشیدند طرف کوههای برفی،

چوپان نگران و بهت زده نزدیکتر شد، چند قدم مانده بود، 

که طوری دیگر نگاهم کرد،

تکانی به خودم دادم و تکه چوبی بر روی آتش گذاشتم

دکمه های اورکوت را بستم و در کنار آتش جایی برای چوپان جور کردم،

همین که پای آتش نشست،

زبانش آب شد

درد دل کرد

و گفت:

"گرگ های روزگار مرا اسیر بیابان ها کردند، تا رسیدم به لباس چوپانی و روستایی که دشمن قسم خورده اش گرگ است"

"گرگ ها همیشه در کمینم نشسته اند"،

"گرگ ها حرف حالیشان نمی شود"،

"آنها چه می دانند که من،

از چنگ گرگ ها به بیابانی دورتر از یادها سفر کرده ام

آنها هیچ نمی فهمند".

هوا بهتر شد،

من باید بروم، شاید بیابانی آرام و بی گرگ همین نزدیکی ها باشد.