Andrea Pramuk

چند سالی بود با نواهای سوز دار و غم بار خواننده ها هم آواز می شدم، از جایی به بعد، درست بهمن 92 بود براستی احساسم با موسیقی گره خورد. موسیقی  سال هاست هم پای درد و غم من آمده است، و من جز این که ثانیه ای جلوتر از خواننده زیر لب ترانه ها را زمزمه کنم کار دیگری برای موسیقی انجام نداده ام. اسم آنها هم به زور یادم می ماند، اما چند تایى هستند که هیچ وقت یادم نمی روند، دلیلش هم این است که سال ها هم قدم با آنها پیاده روها کج و معوج شهرها را پیموده ام، از ردپاهایی که روی برف تبریز جا گذاشته ام تا بالا و پائین های تهران و اردبیل که قصه ای جدا دارد.
هیچ وقت نخواسته ام کلاس موسیقی بروم، نمی دانم روی این ادعای بی دلیل خودم می توانم بایستم یا نه! اما هر چقدر فکرش را می کنم تا بحال فقط دوبار درباره موسیقی حرف تصمیم گرفتن پیش کشیده شده است. یکبار دوستی صمیمی راهنمایی می کرد تا سازی یاد بگیرم، خوب گوش دادن را یادم می داد، اما موسیقی با من، با احساس من کاری دیگر داشت، موسیقی مرا دلبسته چشمان سیاهی کرد که خود موسیقی بود، وقتی پلک می زد، شبیه رهبر ارکسترها اعضا و جوارحم را به تعادل می رساند، و تلاطم قلبم را تسکین می داد.
من برای موسیقی کاری نکرده ام، اما موسیقی صدای زندگی تنهایی من است، من برای موسیقی حتی سعی ای نکرده ام، اما موسیقی نت هایی دارد پر از حسرت و درد و دل، ناگفته می خواند هر چه در دل داری، ناگفته زخم هایت را مرهمی ست...