همه آدم ها شکست عشقی می خورند، هیچ ربطی به سن و سال آدم ها ندارد، پیرها حتی بیشتر از جوان ها و نوجوان ها شکست می خورند، همین که شبانه روز پاکت داروهای تجویزی و غیر تجویزی را پشت به پشت فقط با یک لیوان آب قورت می دهند نشان از شکستی عمیق و ناعلاج دارد، پیرهایی که پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های الان ما باشند بزرگترین اسطوره های شکست عشقی اند.
لابد همه دختر ها و پسرهایی که در این رونق و روزگارِ محبت
​​
 و دل به دل دادن اولین و آخرین شکست عشقی شان را تجربه نمی کنند بلکه نه اولین است و نه آخرین، یک از ده است، شاید در مورد دوست من یک از پنجاه باشد، این عشق های الکی، که حتی رنگ و بویی از روح انسانی در آن ها دیده نمی شود، عشق هایی که جنس انسان را بیشتر از هر چیزی نشانه می روند، این عشق هایی که بهترین خاطراتشان چیزی جز تکراری های عصر مدرن نیست، عصری پر از پیام های تیکه و پاره، عصری که زبان آدمیزاد حالیش نمی شود و همین طور مثل ریزش سنگ های آسمانی بی مهابا ما را زیر می گیرد و آخرش راههای تنفس ما را تنگ تر می کند، و ما را به درکی از دَرَک سوق می دهد.
من خودم تا این سن شکست عشقی نخورده ام بلکه به نوعی شکست از عشق دچار شده ام، دچار شدن به بیماری لاعلاج بدتر از خوردن تلخ ترین شربت و قرص است، من خودم بجای شربت و قرص نوشته های خودم را قورت می دهم، واقعا تجسم چنین صحنه ای سخت نیست اما آنقدر احمق نیستم که بجای کوکی های خوشمزه، کاغذ آ چهار بجوم. من بجای جویدن کاغذ، نوشته های روی آن را بارها و بارها گرم می کنم و با لیوانی از اندوه و تنهایی سرمی کشم ، یادم هست هر باری که دلم به حال خودم می سوخت تصمیم بزرگی می گرفتم و آن را به معادلی در زبان بشر تبدیل می کردم و گوشه ای از یادداشت های روزانه ام می نوشتم، اولین بار چیزی که نوشتم این بود که بی خیال این دنیا باشم و عطایش را به لقایش ببخشم، دومین بار تصمیم گرفتم بروم خارج از اینجا، دورتر از خاک اینجا، و سال ها برای تحقق این تصمیم خرج کردم، هم از جیبم و هم از حوصله ام، اما تصمیم آخری، چیزی بجز مرگ نبود، معادلی برای مردن.