تصور کن ساعت حدودای 2 بامداد آسمان تاریک ، ستاره ها همه حاضر امّا ماه غایب

دو در جلویی ماشین باز مانده است یک پا از پنجره در سمت راست  به بیرون آویزان شده بود صدای آهنگ ، شاید گوش غراش فقط از یک باند داخل بدنه ی در سمت چپ به گوش می رسید ... نمی دانستم چه سبکی می خواند پاپ ! ، راک ! ..... اما مرا به آسمانها برده بود تسبیح با بادی که از طرف راست می وزید تکان کوچکی می خورد و ثابت می شد، اصلاَ خوشم نمی آمد از آینه تسبیح دار، همیشه گوشه ی ذهنم می خواهم به نحوی محو کنم آن را اما هنوزهم نتوانسته ام نمی دانم مشکوک می زند انگار.. خورجین و سفره روی زمین رها مانده است مگس های امروز نیامده اند فکر کنم تعطیلات نوروزی شان شروع شده است زده اند جاده شمال عجیب است حتی خبری هم نداده اند. همه جا تاریک ، بجز چشمان روباه و LED پلیر و شاید چشم های من ، کسی نبود بپرسم ، بود ولی دور بود ، دور بود از من ، برادرم بود ، آن سر زمین بود.

ستاره ها همچنان اوضاعشان رو به سامان بود شیشه عقب را نگاه می کردی پر از ستاره بود ، کوچک و بزرگ ، شگفتا شیشه جلو فقط یک ستاره بود آن هم بالای کوه بود . دیگر ضعف کرده بودم چشمانم سیاهی رفته بود می دانستم از فشار زیاد بود از شدت گرمای طول روز بود..

چقدر تاریک بود ....

ستاره ها نزدیک می شدند بزرگ می شدند ستاره ها تو را برایم آورده بودند همه مرا با تو در آن قاب شیشه جلو تصویر می کردند گویی تو و من نزدیک بوده ایم صدای گریه هایمان به گوش می رسید صدای خنده هایمان حتی ...می دانم که من حتی زیر آب دریا که نه اقیانوس در آن سایز بزرگش هم با تو باشم دستهایم را رها نمی کنی رها کنی می ترسم نه از عمق اقیانوس بلکه ازسرمای دوری بلکه از دوری آغوشت .....