وقتی کوله پشتی ام را از پشت گلهای شعمدانی یواشکی برمیدارم، دلم می لرزد، وقتی صندوق ماشین را باز می کنم، دلم می لرزد، مادرم است، باز مچم را می گیرد، می گوید کجا اینجور بی خبر؟! نمی توانم دروغ بگویم، همین که می گویم فوتبال، دو سطر حرف آماده دارد که بگوید، نصیحتم می کند، اما من گوش نمی دهم، تنها بهانه ام هدبند است، به مادر نشان می دهم، می گویم خیالت راحت مادر، اینبار هد بند می زنم سرم، دردش کم تر می شود. همین که قدم برمی دارم برای دویدن، سرم درد می کند، شقیقه هایم تیر می کشد، مادرم یادم می افتد، که مقابل پنجره ایستاده است، این بار بهم گفت اگر دوباره بیایی و بگویی سردرد دارم، من می دانم و تو، منم خندیدم، گفتم حاج خانم می خوای اصلاً برم سیاتل پیش پسر عمو یوسف، خیالت راحت بشه، فوری قند توی دلش آب می شود و می گوید؛ هر کسی می خواهد برود، برود، ولی تو هنوز بچه ای... و من می خندم، از اینکه باید کم کم از فوتبال دست بکشم، فوتبالی که از بچگی تا الان با من بوده را باید دیگر روش خط بکشم، نمی دانم این سردرد چه می خواهد از من.....