سکانس آخر، داشتم با عجله بسته های تراول رو تو یه سامسونت جا می کردم، ولی هر چقدر درش رو می بستم باز می شد و پول ها می ریخت، هلی کوپتر نزدیک و نزدیک تر می شد، همه جا رو به رگبار بسته بود...
صبح که چشمانم را باز کردم، سردرد خفیفی بر شقیقه هایم فشار می آورد، قلبم تند تند می زد، دهنم خشک شده بود...