لاجرم چند بندی زین حکایت ابواسمعیل نیاری بنگاشتم تا خیل ضمایم این استاد وارسته و صد البته عقل گرا را فزونی بنهم بلکه قافله ی مریدان وعظ این کاشف العقول را ازبر کنند تا بدین سان بر عوقبت خود میراثی بر جای بنهند و اگر ناسپاسی نباشد مرا از بهر این تفضیل بی ریا دعایی عاید آید.

گویند ابو اسمعیل ،شیخ حاذق و الحال این دارالعقلای فلاکت الروح چند صباحی به مشق در محضر عالمان قحاری چون خجست بن فاروقی و این سان اساتید والا مقام سپری کرده است و حال که خود صاحب مکتبی عقلایی ست گرفتار مرضی بس ناخوشایند گردیده است و کمر استقامت خم گردیده و متعلقات به کل بر جویباری روان وا نهاده است. کاشفات  حاصله حاکی از آن است که این شیخ درون مایه که خود به هیچ وجه من الوجوه خم به ابرو نمی آورد ،ضربه ای از قوه ی احساس خود چشیده است و از برای چه کسی ؟ مریدان زبان به راستی و درستی نمی گشایند و فقط به چرب زبانی در محضر استاد سر به دار نیز می دهند.

شاعر نامی این وادی در وصف حال این شیخ ارجمند چند سطری من باب ادب و تسکین درد ، قلمی بفرسایدند:

این  مرید خجست بن فاروق چه شد

این ماهی بحر عـــــــــــــــلم چه شد

این شیخ که خود مدعــــی عقل بشد

دیدی که رمــید و مــــلحد عقل بشد