آن روزها هشیار بودم،
می دانستم،
شبیه دختران داستانی،
با حرفایت زمزمه های جدایی را بیخ گوشم می خواندی،
تو آرام آرام "او" می شدی
من حس می کردم، می ترسیدم،
بوسه هایت دیگر نایی نداشت،
حواست جای دیگری بود،
می گفتم نکند؛ که تو همان "او"ی غایب من بشوی.
و اکنون...
ترس من حقیقتی یک طرفست،
بی هیچ قدرتی روبرو شده ام،
من خود با پای خود،
در دامن این حقیقتم،
در دام ترسم،
و تنهایم...