جای همیشگی ام را پیدا کردم و به نیمکت فلزی تکیه دادم نمی خواستم به چیزی نگاه کنم می خواستم موسیقی گوش کنم و از خودم بپرسم که آیا او هم به من فکر می کند؟ اصلاً مرا یادش هست؟ چند بار بهش سلام کردم ، او چند بار با لبخند جوابم داد.  آیا با همه اینطور بود یا فقط نسبت به من چنین بود ؟ یادتان هست که چگونه چشم هایش را به من میدوخت و باانگشتانش گوشه دفترش را می چسبید.  بی خیال و راحت مرا زیر آن نگاهش ذوب می کرد و خود با لبخندی مرموز آرام جای خود لم داده بود.

شما اسم این را می گذارید زندگی ؟ که هر کدام از ما جنازه ای از خاطرات را بر دوش داریم و پای پیاده در مقصد نامعلومی قدم بر می داریم و دلمان به این خوش است که زنده ایم.