تصور کنید تو یه اتاق تاریک نشستم. بجز نور صفحه مانیتور، چند نور ریز این سوی و آن سوی اتاق به هم چشمک می زنند. لاشه پای کرخت و ویزی ویزیم را می مالم، با انگشتان دستم چند باری موهای پای مریض را می کنم. با مشتم می کوبم به زانویم. سکوت اتاق با جار و جور صندلی می شکند. طرف ظهر پدر می گوید: چند شب است که خیلی زود چراغ اتاقت را خاموش میکنی! زود می خوابی؟ مادرت نگران می شود. تو که همیشه تا کله سحر بیدار می ماندی. می گویم گاهی آدم خسته می شود دیگر دست خودش نیست مجبور می شود زودتر بخوابد. اما آدم خسته قبل از خواب دلش هزار چیز دیگر می خواهد که به زبان نمی آورد. آدم خسته انتخابش خواب است، یا بیدار ماندن در سکوت مملو از اشوب، ترس، فکر. ...