روزهایی که بیشتر تو خودم هستم و این خیالات تکراری چپ و راست با من به این سو آن سو کشیده می شوند ، درد عجیبیست.. این روزها سر مزرعه زیر آفتاب خودم را چنان از خود بی خود ، سلانه سلانه اسیر کلمات مبهم می کنم که گویی زبانی دیگر است گویی نخوانده ام که الفبا از الــــــف است الف مثل آفتاب .... فکرهایی که هر از چند گاهی من را به دنبال کورسوی خودشان می کشانند مثلا فکر این که من که دور از دنیا در دنیای کوچک خود می چرخم دنیای آنها چطوره ؟ ساکته ؟ ایستاده ؟ یا باز فیلم تکراری و تلخ مرگ و جنگ را از اول باز می بیند.. واقعاٌ دنیای آنها وقتی من نیستم حالش خوبه ؟.....

دنیای من وقتی میرم سر مزرعه با دنیایی که تو داری فرسنگ ها فاصله دارد فرسنگ ها راه دارد آن هم راه خاکی  .... من پسرک مزرعه آفتاب و تو دخترک  کوچه پس کوچه های شهر تاریک، شهر مکعب های سیاه ...........................