نمی دانم چرا همیشه راهم کج می شود به سوی تو ؛

نمی دانم چرا احساس ،عقل از سرم می برد ؛

امروز باز از همان جای همیشگی ، جایی که با تو بودن را یافتم ،گذر کردم

نگاهم را دور می کردم از نیمکت فلزی ، از درختان کاج ، از نگهبان پارک

نگاهم دست خودم نبود

نگاه کردم ، تو نبودی ، تنها نشسته بودم

با همان کاپشن ، با همان کیف ، با همان کفش

شاید از همان آخرین بار همان جا ، جا مانده ام