چند سال پیش به خاطر همین تگرگ‌های بی‌محل شرمنده عیالم شدم. فضای آخرالزمانی در دل شهر غوغا کرده بود، باران همه زورش را می‌زد تا ابر‌قهرمان شود. ما زیر شلتر سوپرمارکتی در کوچه پس کوچه‌های محله ایستاده بودیم. سردش بود و من هر چقدر به اسنپ انگشت می‌کردم سرویسی در دسترس نبود، باران بند نمی‌آمد، قرار عاشقانه ما بیشتر از آن چه من در خواب‌هایم تصور می‌کردم طول کشیده بود. سوپری تلاش می‌کرد با ما حرف بزند و من تلاش می‌کردم حرف نزنم و عمل کنم. به هر ماشینی که از جلویمان رد می‌شد دست تکان می‌دادم اما باران همه چیز را شسته بود. او می‌لرزید. به ناچار تا خانه دویدیم. از کوچه‌هایی که سرریز آب جایی برای رد شدن نگذاشته بود، گذشتیم، به سختی، تمام لباس‌هایمان خیس شده بود. فضا کمی عارفانه بود، کمی عاشقانه ولی در دلم غمناکی خفیفی حس می‌کردم. تشر نداشتن ماشین به دلم زخمه می‌زد. به هم که نگاه می‌کردیم موش‌های شسته خانه ارواح بودیم انگار. تا رسیدم دم در خانه‌اش. در راهرو با حوله‌اش سرو صورتم را خشک کردم. مغزم یخ زده بود. منتظر مانده بودم تا باران بند بیاید و این داستان همینطور کش داده می‌شد. بی‌خود و بی‌جهت...