شُله. اساس این زندگی سست و شله. تیری نیست که بهش تکیه کنم. اراده‌ی خودم تعریفی نداره. آس و پاس باشم بهتره. این روال عاقبت نداره. دلم پیش هزار جا گیره. انگار دنیا خیلی بزرگ شده، خیلی بزر‌گ‌تر از حیاط خونه‌مون، این موقع دیگه نمیشه با خاک و گل سرمو گرم کنم. این خط‌هایی که دنیارو بهم وصل میکنه از دیوار ما هم رد شده. هیچی تهش باقی بقای من نیست. نمی‌دونم بند دلمو کجا خاک کردن که اینطور بی‌قرارم. که اینطور هیچی بر وفق مرادم نشد، ول کرد رفت. میگن دود از کنده بلند میشه. من دیگه سوختم. خاکسترم پودر شده، شله، با هر بادی جابجا میشه، سر هر کوچه‌ای نبش هر خیابونی، رو در و دیوار خونه‌ها میشینه. اینطور بی‌ذوق نبودم. فقط یک روز که خیلی هم دور نیست، پای حرفم وایسادم. فکر کردم چراغ خونه رو فقط اون می‌تونه روشن کنه. اما نه. عین چراغ رشته‌ای سر ساعت، سر تاریخ سوختم. راضی بودم به تقدیرم. عین همه چراغ‌هایی که می‌دونن یه روزی تموم میشن، خیلی زود، خیلی زودتر از آدم‌ها، آدم‌هایی که صاحب اختیارن. من دروغ گفتم. همونقدر شاخ‌دار و وقیح. من دروغ گفتم، من از دریدن انسان برگشتم. چون می‌خواستم انسان‌تر دیده بشم. دیده نشدم. برگشتم و الان پشیمونم که چراغم را هر شب باید خودم روشن کنم. تا دل صبح روشن باشم. تنهایی نیاد سراغم. بترسم. من بعد این زیر آماج موج‌های دریا تک و تنهام. من دیگه نمی‌تونم پا پیش بذارم، من عین یه درخت اینجا دورتر از ساحل کاشته شدم. من اینجا دل‌گرمی گمشده‌ها میشم، من اینجا چراغ یه شهر رو هر شب روشن می‌کنم.