از نقطه ای این نتوانستن شروع می شود ، جایی که کلمات تنهایی را تحمیل می کنند و من یاد عروسکی می افتم که شبانه های فروشگاه اسباب بازی را سپری می کند ، آنجا پر از عروسک بود و همه رنگ پلاستیک و پارچه به چشم می خورد امّا کمی می لنگید ، به هیچ کدام حرف زدن یاد نداده بودند ، راه می رفتند امّا الفبایی در ذهنشان نبود .  عروسک تنها گوشه ای شعرهای بچه های فلان مهد کودک را هی تکرار می کرد ، خوب ازبر بود ! کسی نبود تا صدایش را بشنود، رفته رفته صدایش نویز می گرفت و قطع و وصل می شد هی . و یک آن بود که فهمید برای چند سال در همان گوشه خاک انبار عروسکها را هی به مشامش آشنا دیده است و باز کسی نه صدایش را شنید و نه کسی او را برای بچه اش خرید . بیچاره عروسک باتری پشت کمرش تاریخ انقضایش تمام بود انگار صدایی که بر تنش رعشه می گذاشت تمام شد و او نیز شبیه عروسک ها شد و او نیز فقط راه رفتن بلد بود .

کاش عروسک ها شبیه هم نشوند.