خسته بودم ، تنها بودم ، فکر کرده بودم ، دلگیر شده بودم ، دیوارها مقصر بودند ، رفته بودم تا جواب تک تک شان را با تمام وجودم بدهم ، فحش بدهم ، دیوارها زیاد و طویل بودند از این سر شهر تا آن سویش که آفتاب خود را در آن پنهان کرده است. لحظه ای گریه ام می گرفت لحظه ای فریاد می زدم ، کتاب های پارک را همه را می خواستم بخوانم ، می خواستم کسی درد مرا نوشته باشد حرفم را گفته باشد تا بروم و بکوبم بر سر این دیوارها تا یادشان باشد من تنهای تنها نیستم ، روزها گذشت و نگرانم شدن ، حق دارند بچگی هم حدی دارد گریه که کردی باید آبی به صورت بزنی و فراموش کنی تا بزرگ شوی امّا من حتی آن کودکانه گریه کردن هایم را فراموش نکردم ، انتظاری داری فراموش کنم. در را باز کردم انگار به آخر خط رسیده باشم ، فکر،فکر،فکر.... که چرا شده ام معضل ، که چرا شده ام اذیت ، پشیمان شدم گفتم خبر دهم بعد می نشینم و به حال خودم زار زار فکر می کنم ، آری همین بود ، اول و آخرش همین بود.