تپش قلبم به مغزم سقلمه می زند، انگار زنگی به صدا درآمده است. زمان آزمون است. کرختیام مچاله شده. سبک بال رختهای کهنه را از بند آویزان ذهنم جمع میکنم. شعر تمام شده است. شاعران خودکشی میکنند. واژهها یونیفرمهای پر از زلم زیبمو را از تن کنده، لخت و عور روی هم، کوهی از اشکال بازیافتی شدهاند. دیگر هیچ کلمه بوداری وجود ندارد. دیکتاتور و آزادی در آغوش هم ولو شدهاند. همهی چیزهای زیبا لمس شدهاند، شهر بوی روغن سوخته میدهد. آدمها چشم به پیکره درهم رفته کلمههای اسقاطی دوختهاند. درد به ریشم میخندد و این پایان من است.