امشب ذوق نوشتن دارم ، دلم لک زده بود برای لکه های بی رنگ کاغذ که هر پَستی اش ناراحتی و هر بلندیش خوشحالی را بر چهره ام می نشاند . نوشتن می خواهم نه با طمع قهوه تلخ و نه همراه با معشوقه های خیابانهای پاریس ، نوشتن می خواهم نه پر کردن تمام سفیدی کاغذ و نه گیر کردن روی هجای آخر کلمات ، نوشتن می خواهم و کمی باران تا هوای اتاقم را تازه کند تا زندگی را به رگهایم بدون هیچ دردی و ترسی تزریق کند و من بشوم معتاد زندگی و تا پیر نشده ام کیف و حال که همه می گویند و فقط مایه دارها به آن می رسند را حداقل حسرتش را بخورم.