گاهی برای کسی غیر از تــــو نوشتن حتی چند سطرش برایم مشکل می شود ، نه قدرت قلم فرسایی آن چنان دهــن سوزی دارم و نه تلمبار کردن این همه حــرف و نه راهِ رفتن را می دانم و نه راه برگشتن را از بر کرده ام . خالی از هر حس عجیبی ، خـــالی از معلول و علت ، نه آرامشی ست و نه غوغایی . جهانم همچون جنس های دست فــروش کنار خیابان 17 شهریور همان شهریست که ارزان فروخته است و برای دو قلمِ آخر نعره ها می زند ، حتی نصف قیمت ! انگار به سرعت گیری از تاریخ نزدیک می شوم ، باید مکث کنم یا نه ؟ می گوید امانم بده تا در این قحطیِ مجال با لقب دوست صمیمی کنارت باشم نه بحثی می کنی و نه خط قرمز ها را رد می کنی امّا من می گویم بگذار بروم هم به خاطر تو هم برای خودم ، بگذار جایی که برایم چیزی جز  ناامیدی نداشت را رهـــا کنم ، بگذار بــالهایم را برای پـــروازی ابــدی آمــاده سازم.

این بار کــامل نخواهم کرد این درد ها را ، باید گوشه ای از این ها بماند برای فرداهایی که فراموش خواهم کرد چه بر سرم آمده است.

انســــان ها خیـــلی فــــــراموش کارنـــــــــد.