هــر از گاهی به خاطرم خطور می کند روزی که بــرای هر دویمان غریبه ایم و آن روز وقتی تـــو ســـــــربرگردانی و با قدم های کوتاه فاصله ات را از من بیشتر کنی کمی گیج می مانم تا با کـودک درونم کنار بیایم کمی آرامَش کنم اگر نشد دنبالت خواهم دوید و از همان نزدیکی ها چنگ خواهم انداخت بر شانه ات تا تو را بــــیدار کنم تا این خــواب لعنتی بیشتر از این ما را عــذاب ندهد.

تا چشم باز کنی و ببینی که منی در کـــنارت موهایش را سفید نخواهد کرد و آخرین صحنه ای که به یاد خواهی داشت همان پیرمرد تنهای نشسته روی نیمکت چوبی خواهد بود و همان شهر غــــریب.