۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی نو» ثبت شده است

پالس زندگی

ضرب گرفتن زندگی ما آدم‌ها، یا کندی چرخ دور زمان، به شوربختی و گاه تلخ‌کامی مزه مزه شده در لحظه‌ها گره خورده است. گاهی چنان برق، تند و شلاق‌‌گون، گاه سست و کاهل. رنج باید کشید و زیر پوست زمانه آرام گرفت. بی‌شباهت به کنده‌ی آلاخون والاخون زده‌ی پرسه‌زن روی دریا نیستم. جیب‌هایم پر است از سنگلاخ‌های جورواجور، عاریتی‌هایی که هیچ‌وقت پس ندادم‌شان. باید روزی همه آنها را جایی بالای کوه‌های مه‌آلود رها کنم. امروز که موسیقی متن زندگی‌ام را یافته‌ام. می‌خواهم سبک شوم. قاره‌های بزرگ‌تر را کشف کنم، بخزم میان دل‌های مردمان تیره‌‌روز و سفیدبخت‌، موسیقی زندگی‌ام را برای‌شان بنوازم. نگاه‌های بکرشان را شکار کنم. می‌خواهم رد تمام دل‌بستن‌های ناکام گذشته را ول کنم. ایده‌های کج و وارفته را که عرضه پیچش به تار واقعیت را ندارند، بگذارم کنار. لباس‌هایی که به حماقت‌ها و زور زدن‌های بی‌جا و بی‌جهت‌ام آغشته‌اند را بسوزانم. قرص‌های پروپرانولول، ژلوفن و هزار زهرمار دیگر را قی کنم و به مقدار یک لیوان آب بنوشم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

مرگ

گاهی زندگی سرش به سنگ می خورد و برمی گردد...

همان لحظه ای که تو هیچ انتظارش را نداشتی، 

زندگی همانی می شود که می خواهی،

گفتم که گاهی...

و گاهی می رود تا انتها، تا نبودن تا برنگشتن،

روزی من هم خواهم رفت،

تا انتها، تا نبودن، تا برنگشتن...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

روزی کتابی خواندم و کل زندگی ام عوض شد!

درباره کتاب "زندگی نو"،"Yeni Hayat"  اورهان پاموک

اورهان پاموک در "زندگی نو" اولین جمله ای که شروع داستان با آن است، را مستقیم و بدون تعلل آورده است، شاید این جمله قصه زندگی نو اورهان پاموک باشد. جمله اگرچه شبیه سوژه های معماگونه می باشد اما نویسنده با ترکیب زندگی، و احساس، ماجرا یا خط سیر نوشته را از یک داستان کلاسیک ماجراجویانه به رمانی عاشقانه، که روح و روان سهم زیادی از آن دارد، تبدیل کرده است. در اواخر داستان حتی طعم و مزه ای سیاسی، به خود می گیرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۱ فروردين ۹۵

اولین نقد

امروز بیش از یک و نیم ساعت پشت میز استاد نشستم و در مورد نوشته های اورهان پاموک صحبت کردم، اولین بارم بود در مقابل چند نویسنده نقد و بررسی انجام می دادم، همش به چشم های همکلاسی ها نگاه می کردم، و الان بذهنم میرسه طی صحبت کردن اصلا به استاد نگاه نکردم. واقعا دستم می لرزید، و بیشتر از همه اینکه حس می کردم سرم رو گردنم بند نیست، خنده داره... ولی بالاخره جو عادی شد، آروم شدم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴