۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهارم» ثبت شده است

آفتابوس [داستان شماره چهار]

واقعیت امر این بود که من نمی دونستم کجا رسیدیم، زنجان بود یا قزوین!.

 اجازه بدید توضیح بدم، فکر کنم این دفعه من زودتر از همه خوابیده بودم، اتوبوس ساعت یازده و نیم بود، جز من، هادی، هم کلاسی دوره لیسانس هم تو همین اتوبوسی بود که من اصلا رنگ بدنه اش یادم نبود، فقط این را فهمیدم که شاگرد جماعت علاقه خاصی به بوق دارند، از اون سر اتوبان کرج تا خود خود ترمینال به هر جک و جانوری بوق می زد، بوق اتوبوس هم که جای خود دارد، یعنی فرقی بین دسی بل هایی که توی کابین می پیچد با خارج از اتوبوس ندارد، شاید هم یک کوچلو دسی بیشتر از بیرون است، محیط بسته انعکاس صدا زیاد دارد، لزومی ندارد وارد مباحث فیزیک بشیم تا این حد مکفی ست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۴

چهارم نظام قدیم

همیشه پای یک دختر در میان بود و شاید این اواخر هم از این پدیده به دور نبوده ایم.چهارم ابتدایی نظام قدیم بود ،بعد عید بود ،عید هر سالی بود تا 13 روز به خیر و خوشی گذشته بود. فردای 13 ام عید بی شک 14 فروردین آن سال بود یا حداقل آن سال اینطور بر سر زبان ها افتاده بود.کلاس ها از سر گرفته شده بود و ما مثل چند هفته قبل از تعطیلات عید تایم قبل از ظهر درس و مشق می کردیم.همیشه صبح الطلوع بیدار می شدم و هر روز چند لحظه کوتاه بین مالش چشمان و ابروان به اینکه که چرا مادر بیدارم نمی کند و قربان صدقه ام نمی رود فکر می کردم و با چند سوال بی پاسخ ،فکر ناظم سیبیل دار و حتی وانت نیسان دار مدرسه خواب از سرم می پراند و با سرعت تمام سر جمع در 10 دقیقه و حتی کم تر برای دستشویی رفتن و لباس پوشیدن و چند دقیقه هم برای چک کردن برنامه روزانه، کیف را برداشته و به راه می شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ فروردين ۹۳