۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکی» ثبت شده است

آرموس

بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز می‌گذرم، از سایه‌ها و آدم‌هایی که دنبالم می‌کنند فرار می‌کنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکی‌ام در نقطه‌ای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان می‌دهد. این سو و آن سو می‌پرد، بازی می‌کند. سایه‌ام بزرگ می‌شود، روی سطح خاکی جاده پیش می‌رود، سایه‌ی کله‌‌ی نازکم روی شنل محو می‌شود. کودک شنل را تکان می‌دهد، سرم گیج می‌رود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکی‌ام فریاد می‌زند: آرموس، اولین و آخرین کلمه‌ای‌ست که در کودکی‌ام می‌دانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکی‌ام می‌قاپد، شنل روی دوش سایه‌ام موج‌دار و تیز سمتم می‌آید، روی صورتم ولو می‌شود. دوباره سرم سنگین می‌شود. روی زانو می‌افتم. سایه‌ام نصف می‌شود. سرم را با دستم لمس می‌کنم. شنل را از صورتم می‌کنم. اطراف را نگاه می‌کنم. سایه‌ام را گم کرده‌ام. ما یکی شده‌ایم. صدایم را می‌شنویی؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ تیر ۰۲

نیم پدال

دست کشیدم از فرمان

پدال نزدم

خودم را زدم به زمین

دوچرخه رفت

راه باز بود و جاده دراز

اما

کم آورد

خودش را به زمین زد

شبیه کودکی بود

که مرا تقلید می کرد

من صحنه را می دیدم

صحنه دویدن یک زن میانسال

و رقص پر التهاب چادر مشکی

وقتی گردش چرخ ها باز ایستاد

من خیزش گرد و خاک را هم دیدم

و خیزش دوباره من برای فرار یا قرار

از آن تاریخ به بعد

جای سیلی محکم مادر

روی صورتم هست هنوز

چرخ زندگی جاریست

خاطرات همچون دوچرخه ای رنگ و رو رفته

در پستوی خاک و تاریکی آرام آرام دفن می شوند

اما هنوز یادم هست

بعد از آن

دوچرخه برادرم را می راندم

نیم پدال 

نیم پدال

چرخ زندگی جاریست

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵