روزها گذشت. باران ها بارید. برف ها کوچه های تنگ و باریک ما را دست و پا گیر کرد. آفتاب آمد. غنچه ها سلام کردند و درختان رنگ های سبز را به تن کردند و افکار من از روز باخت تا همین امشب درگیر دست گلی ست که به آب داده ام. خیلی شیک و مجلسی گردن بند طلای مادر را مفتی از چنگ پسر گله گشادش بیرون آوردند، و تنها باریکه امید من این است که بهنام هنوز نمی داند گردن بند مسابقات اصل اصل است. این را خودم چند بار از خودش پرسیدم. حرف را طوری پیچاندم که بویی نبرد. آن طوری که در خاطرم مانده است گفته بود گردن بند را بالای تاقچه آرا کسمه آویزان کرده است. با خودم می گویم یا باید روزی با هزار خواهش و من بمیرم تو نمیرى گردن بند را بگیرم و بعد این مدت بگذارم سر جای اول. و باز می گویم نکند دستم رو شود و از سر لج و سماجت پس ندهد و ببرد و به جبرائیل پسر کربلایی احمد بفروشد، می دانم حتی آنها هم سر بهنام ماله می کشند این منم که کارم اینگونه گیر است.