کم تر بیشتر است

بعد از سال ها الان فهمیدم وقتی معماری در باب اتاق خالی و رنگ سفید دیوار حرف می زند یعنی چه! تو یکی از عادی ترین روزهای زندگیم بودم. واسه خودم چای ریختم. می خواستم برم تو اتاقم و با عسل تلفنی حرف بزنم. در اتاقو که باز کردم دیدم یه گربه نره چاق یهو از کنار بخاری جهید. رفت زیر تخت خوابم. هول شده بودم. انتظار دیدن همچین صحنه ای رو نداشتم. پیشده پیشده گفتم در رو باز گذشتم، در راهروم باز کردم و گربه رو فراری دادم. نشستم و به عسل زنگ زدم بهش گفتم ماجرا رو. قرار شد جاروبرقی بکشم جاهایی رو که نشسته و موهاش ریخته. از کنار بخاری شروع کردم وجب به وجب فرش زیرپام پر موی گربه بود چسبیده بود به فرش.انگار ریزش مو داشته بدبخت، یکم غیر طبیعی بود این حجم از مو، در حقیقت این حجم از ریزش مو. دیدم کار جارو برقی و دستی نیست. خواستم فرش ها رو بکشم بیرون از اتاق تا بدم بشورن، اینجوری خیالم راحت بود که تو بیست و نه سالگی مرض گربه نمی گیرم، حالا بماند که خفاش کار خودشو کرد. خلاصه یکی یکی کل وسایل اتاقو چیدم تو راهرو. همینجوری خرت و پرت بود که چیدم تو راهرو. واقعا خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از چیزی که بنظر می اومد. کلی کتاب داشتم. واقعا صاحب یه کتابخونه بزرگ هستم و اینو خودم تا حالا نمی دونستم. خوشبختانه فقط 30 درصد کتاب ها رو نخوندم. از موضوع دور نشم. اتاقو لخت کردم. هیچی باقی نموند. مامانم گفت تو که این همه انرژی گذاشتی یه رنگی به در و دیوار اتاقت بکش. زد به سرم که خودم رنگ بگیرم، رنگش کنم. داداشم اومد گفت پولتو بده کاغذ دیواری کن ترتمیز در میاد. عسل گفت منتظر بمون بعد کرونا مرتب می کنی. گفتم باشه. دو سه روز گذشت. پدرم هر روز می گفت: پس کی می خوای راهرو رو تمیز کنی. می گفتم به زودی. که بلاخره طاقتشون تاق شد و خودشون دست به کار شدن و زنگ زدن به یه نصاب کاغذ دیواری. راستش من تو این چند روز تو یه اتاق خالی روی یه تشک می خوابیدم. محو سایه های رو دیوار سفید می شدم. بدون پرده بدون هیچ چیزی که بتونه ماه و ستاره و خورشید رو از من بگیره. بدون دنیای بی انتهای کتاب ها که آدمو تو خودشون غرق می کنن. بالاخره با کلی مشورت با عسل در مورد رنگ کاغذدیواری و چیدمان تصمیم گرفتم که برم و کار رو یکسره کنم. رفتم انتخاب کردم و برگشتم. دو روز بعد که سفارشم رسید انتخابمو تغییر دادم. جوری که سفارشم ناقص شد و دیگه نمی تونستم نصاب رو بگم بیاد کار رو شروع کنه. خلاصه دو روز از اون روز گذشته، دارم فکر می کنم چیه که داره منو میکشه این سمت که یه اتاق خالی سفید خیلی بهتر از یه اتاق رنگی و پر از وسایله. ولی خب اینطوری نمیشه خیلی دووم آورد. بالاخره آدم های دیگه هم میان تو اتاقت و باید شرایط برا اونا هم یخورده مطلوب باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹

بی پیله

گفتم برمیگردم، مثل موجی که محکوم به برگشتنه، برگشتم به این اتاق، اینجا دیوارش انقدر سفیده که انعکاس بی پیله خودم رو می بینم، بهار رسید، من از پیله در اومدم، اینبار خواستم روی کل دنیا و آدم هارو دیوارهای سفید بچینم، یا سفید رنگشون کنم، بی پیله باشم، دیده بشم، صدام شنیده بشه، عمر پیله کوتاهه، باید پروانه شد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹

هارمونی عسلیِ زندگی

شروع ادامه ادامه ادامه و ادامه هایی که یکی پشت سر دیگری ظاهر می شوند و من چقدر دوستشان دارم. 

امروز از الهی قمشه ای شنیدم گفت گوته میگه برای اینکه خلاق باشیم باید هر روز یه موسیقی خوب گوش کنیم، هر روز یه نقاشی خوب ببینیم، هر روز یه قطعه شعر خوب بنویسم و یا بخونیم و آخری اینکه هر روز یه کار خوب انجام بدیم. 

کار خوب من شنیدن صدای شیرین تو :)

 

 

توبه یعنی بازگشتن به هارمونی های اصلی، به تو، و هر روز بازگشتن به تو و هر لحظه تو ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

10 دی

تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین سکونت در بهشت است.


بانوی شعله های ابد
چنگت را بردار و
ترانه های شگفتت را ساز کن،
بگذار، نت های جهان
گرداگردت
دو زانو بنشینند
بگذار سنبله ها در بارانت خم شوند

 

شعر از شمس لنگرودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

درد تو

برگرد و دوباره
بگذر از اشتباه، همواره
که درد تو در جان به استعاره
جان می کند از جان من به یک باره

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

مغزم

مغازه مغزم تهی تر از بازار است
که دشت اول و آخر
با تر چشمان و آزار است

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ آذر ۹۸

خوشبختی بعلاوه یکم پول نقد

شبیه مشت زنی هستم که بازیش به راند اضافی کشیده، تا سرحد ناک اوت شدن رفتم ولی جنبیدم، شب و روز، تنهایی کشیدم، حسرت خوردم، پشیمونی کشیدم، دوباره غم غربت چشیدم، حرف زور شنیدم، ناامید شدم، بریدم، و برگشتم. یک راند به اندازه یک و نیم سال، یه نمودار پر از پستی و بلندی. الان رو نوک قله وایسادم. خیلی یاد گرفتم، خیلی صبر کردم تا رسیدم. تحمل می خواست. تحمل اون همه سختی. نه که تموم شده باشه، هست بازم هست، ولی راند تموم شد. تن ناین ایت سون سیکس فایو فور تری تو وان. تو این راند با این که از نزدیک لگد خوردم، مشت خورد تو صورتم، زخم برداشتم ولی به خودم امتیاز خوبی میدم. خودم مربی خودم بودم. راه انداختم. چیزایی دیدم که خیلی از آدم ها ندیده از این دنیا میرن. از صفر تا صد بالا کشیدم خودمو. یه انگیزه داشتم، یه کوه، که تکیه گاه باشه واسم. خوشبختی یعنی همین بعلاوه یکم پول نقد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸

نگوید نیست، هستم

نگوید که اسماعیل که دیگر نیست نیست، هستم در همین نزدیکا در همین کوچه های یخ زده شهر، عرق می ریزم، سگ دو میزنم، اکنون در همان یک بار سعی و تلاش سرسختانه برای دست و پا کردن یک زندگی آرام و پایدارم. نگوید که اسماعیل بی وفاست، که دیگر خیلی دیر به دیر سر می زند که انگار دیگر نیست. اسماعیل جای دیگری پست می دهد، میان دشتی سرد میان اندک ساختمانهای پادگان تیپ چهل. اسماعیل دلش تنگ است. تنگ یک دل سیر نوشتن یک دل سیر خواندن شما. ... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۵ بهمن ۹۷

منظومه ی ما

-من می تونم چهار روز و چهار شب بالا سرت بشینم و نفس کشیدنت رو تماشا کنم، ریز به ریز لرزها و حرکت های بدنت، سینه، ترقوه

+فقط چهار روز چهار شب؟

-آره فقط چهار روز چهار شب

+چرا اینقدر کم؟

-چون اونجاست که آرامشِ توی ذرات تنفست منو با خودش می بره، که دیگه هیچ رقمه نمی تونم از خودم محافظت کنم

+می تونی بیدارم کنی...

-عین خواب زده ها هیچ کنترلی رو خودم ندارم، چیه که منو با خودش میکشه سمت تو

+بنظرت این چیزِ خوبیه؟

-این یعنی متقاعد نمیشی!

+عین منظومه شمسی، دور هم می چرخیم.

-سفتش کن... دوست ندارم هیچ گره ای جا بمونه، حواست باشه

+تو از من حواس جمع تری

-کی همچین چیزی گفته؟

+من

-ثابت کن

+خب... هر وقت تمام رخ جلو چشت وایمیستم دست میکشی رو ابروهام، مرتبشون میکنی، بجای من گرمت میشه میگی کاپشنمو دربیارم که سرما نخورم

-منظورت از حواس جمعی اینا بود؟ خب تو خودتم اینارو داری؟

+دو روز طول کشید تا یه ورق قرص سرماخوردگی رو برسونم دستت...از بس یادم می رفت... حتی اگه بیست و چهار ساعت تمام کنار هم باشیم، باز من سخت می تونم بیادم بیارم که دنیای دیگه ای غیر از تو هست که آدم ها تند و کند از این سر شهر تا اون سرش در رفت و آمدنند. یادم میره شب که روشن میشه روز میشه آدم ها یه روز به تاریخ زندگی شون اضافه میشه. هیچ پدیده دیگه ای جز تو درگیرم نمیکنه، انقدر کامل و فوق العاده می بینمت، نمی تونم با هیچ دردی تصورت کنم، بهت گفتم که آسوده میشم وقتی دستت رو فشار میدم، چشامو می بندم(سرش رو چپ و راست تکان می دهد، تقلا می کند برای بیرون آمدن از فضای حاکم) گاهی از اینکه چیزی یادم بره یا یادت بره وحشت می کنم

-خیلی می ترسی ازش؟

+از فراموش شدن

-چرا این همه بهش میدون میدی که جلون بده

+نمی دونم

-نمی دونم نه که... بگو نمی تونم به زبون بیارم

+(سکوت)... این که به هر چیزی که فکر میکنی به سرت میاد واقعا اتفاق مزخرفیه

-خب ... اینو باید حل کنیم...چون با این حرفت متقاعد نمیشم.

-کنار اومدن باهاش زور می خواهد... میدونی شبیه چیزیه که هم هست هم نیست... یعنی هم می تونی بهش فکر نکنی هم نمی تونی... من هم به همه چیز فکر می کنم

+چشمات رو می بندی... همین طور که طناب دستت، بلند داد بزن، بلند بلند...بذار منظومه بلرزه از فریاد تو... خب اینبار باید دور خودت بچرخی...خوب همه جا رو ببینی... به اولین کلمه ای به ذهنت میاد چنگ بنداز بگیر بیار بذار نوک زبونت... (پسر دور خود می چرخد، هم زمان که دور خود می چرخد در یک مسیر منحنی وار به سمت دختر نزدیک و نزدیک می شود و تند تند کلماتی که ذهنش را درگیر می کند را به زبان می آورد، با فریاد با اشک)

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

ما را اینگونه چیده اند

سیاه و سفید
نر و ماده
و حالا انداخته اند بجان هم
یکی زیاد و یکی کم
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷