لای ملافه های سفید
دورتر از نور زرد
میان اضلاع تاریک
درون مربعی در سکونیم
و تو آواز می خوانی
در جزیره نیلی
میان آغوشمان
لای ملافه های سفید
دورتر از نور زرد
میان اضلاع تاریک
درون مربعی در سکونیم
و تو آواز می خوانی
در جزیره نیلی
میان آغوشمان
چیز زیادی توی ذهنم جا نمی گرفت، تنها ذره ای انگیزه و انرژی برای رسیدن به لحظه بعد این لحظه، به یک آن در آینده. تو هیچ زمینه ای موفق نمی شدم، بیشتر بخاری نیککالای خانه را دوست داشتم، کنارش دراز بکشم و از گرما و ذره ای از نشتی مونواکسیدکربن بیهوش و خسته و کوفته بیافتم و برای ساعاتی دیگر نیاز به جور کردن انرژی و انگیزه نباشد. دراز می کشیدم و در دنیای خواب و بی خوابی فرار می کردم. از شکست هایی که یک به یک ول کنم نبودند. انگار کسی یا چیزی شاید حتی یک نیروی ماورایی با مشت به دماغم ثابت می کرد آدم بی مصرفیم. یا حداقل کم مصرف. اینا همه بهانه بود. می دانستم که چاره تسکین من جز این چیزها نیست. تصوری از آینده بهتر یا پایان بندی منطقی برایم مسخره ترین حال ممکن بود. وقتی می نویسم، وقتی نمایشنامه می نویسم پایان بندی نمایش برایم سخت و دردآور است، شاید هم هیچ وقت آن چیزی نیست که دلم می خواهد چون همیشه گزینه های بهتر و آسان تر، بدتر و خیلی بد و ... وجود دارند. خواستم باز تصویرهای خاکستری روزهای نچندان روز و نچندان شب را بگویم اما چه سود، خاکستری آدم را دل زده می کند حتی بدتر از مشکی.
برای کسی که رنگ مورد علاقه اش سیاه و سفید است، برف زمستان بهشت اوست. بهشتی که در آن جز خودش و دختری با پوتین ها بلند و موهای فرفری هیچ کسی نیست. او را که می بینم هستی دور سرم می چرخد، انگیزه، انرژی و هر چه برای یک روز تمام لازم دارم را از او می گیرم، از همان روز اول، در آن چاردیواری تنگ، من عاشقش شدم. او دختری است که مدام توی گوشم عشق می خواند، او با چشمانش سحر می کند، او باشد دیگر نگاهم جایی نمی رود، به دریاها پشت می کنم، به جنگل های سرسبز یا چند رنگ نارنجی، پائیزی، به هوای مه آلود به باران. دنبال چیزی نمی گردم برای یک آن بیشتر، او همه چیز را یکجا دارد، او نماینده دختران دنیا در فستیوال دختران مستقل و موفق است. او او او او او او او او که نمی دانید چطور خوب، که نمی دانید... من تازه با آنیمای خودم آشنا شده ام، او آنیمای من است. دخترک وروجک درونم.
من با او چهار فصل زندگی را زیسته ام.
من با او در دل پائیز شکوفه های بهاری را به شاخه های نحیف امید و آرزویمان دوخته ام
من با او در بوران زمستان چای دکه ای نوشیده ام.
من با او در دل طبیعت ...
دختری که من می شناسم، برای من یگانه است.
پ ن: عنوان از فرانسوا ولتر
یادم نیست چطور بیدار شدم، آرام بودم، خسته بودم یا چه تنها این یادم است که گریه نمی کردم. حالم خوب بود بجز آن سر دردی که گاهاً صبح ها خفتم می کند مشکلی نبود. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم. می دانستم باید آرزو بکنم. قبل از باز شدن چشمانم، صدای پیام های تبریک بانک ها و همراه اول را می شنیدم، دنبال بهترین آرزو می گشتم، آرزویی که همین امسال اتفاق بیافتد نه آرزویی که هزار سال منتظرش باشم، چیزی که خیلی زود از دستم بگیرد و کمکم کند. هر چه قدر گشتم بی فایده بود. نزدیک ترین آرزویم، نزدیک ترین انسان به من است. آرزوی من حال خوب اوست...
کاری به حرف های سفت و ثقیل افلاطون یا دکارت ندارم، من در چهاردیواری اتاقم یک افلاطونم، یک دکارتم. من هم می توانم جرعه ای از شهد شیرین حقیقت را بچشم. من تصویر ناب زندگی ام را یافتم. سخت اما شیرین. تصویری از چهره دختری که دوستش دارم. در تاریکی شب، در سکوت و خلوت و خواب، الهام آمد تا بیدار شوم و چهره معصوم او را در آغوشم ببینم. او نورانی ست، زیباست، زیبایی حقیقی، بی هیچ وصله ای، بی هیچ تلقینی، محض و ممکن، این معرفت زیباترین دل خوشی من تا اینجای زندگی ست، دل خوشی ای که در قاب صد کلمه نمی گنجد...
وقتی چشمانت بسته است
می خواهم نگاهت کنم
فقط نگاه
کیست این چنین بی گناه
کیست این چنین آرمیده در سکوت
دلم می خواهد در تو پیله کنم
پر شوم از خالی و خلاء حضورت
که پر نمی شود
که سیر نمی شوم
می دانم
در گوشه های پیله مان عکس هایی با چشمان باز آویزان داریم
با چشمان باز نگاه خواهم کرد
با چشمان باز در عمق پیله فرو خواهم رفت
همچون تو
آرمیده در سکوت
سکوتی که به یک تکانش
شور زندگی را از سر می گیرد
سکوتی اختیاری
برای تنفس در اعماق پیله
برای حک شدن در قاب لحظه
لحظه ی ناب
آن شاخه نه. بالایی. نه بالاتر. آهان خودش است. دو رج عسلی دارد و شش رج سبز. سبز زیتونی. سبز زیتون های سالاد سزار کافه روبیک در همان شب های ارام. با سس گرم نشستن و خواندن از آرامش تک سلولی های مغز هامان. کافه کتاب خلوت آبی.سوز سرما. پیاده روی های اخر شب.شال گردن تا بینی،لباس گرم تا خرتناق. الف، ر، دال، ب، ی، لام. سرد. سرد. سرد. یکی از سلولهای پوستم را لای شیار میکروسکپی نیمکت چوبی همیشگی جا گذاشتم. تو تنها نیستی. شاخه را ول نکن. ب چشمم میخورد از خواب میپرم. شاخه را ول نکن نیسان تند میرود. ما طبیعت گرد هستیم. شاخه را ول نکن طبیعت گرد ها پشت نیسان تعدادشان زیاد است. شاخه را ول نکن رسیدیم ب آبشار. شاخه را ول نکن نمیخواهم پیاده شوم نمیخواهم بیدار شوم.اینجا توی رویا جای خیال خوشم گرم تر است. سر ریز میکنم روی تکه های مرغ و زیتون.رج های عسلی میخندند.رج های زیتونی بعد از آنها. دستت را بگذار روی شیار میکروسکپی.تو تنها نیستی.دو رج عسلی،شش رج زیتونی و یک ردیف مژه دانه نازک سبک مردانه و چهار چروک ریز آن پایین. گوشم با شماست.چه میگفتی؟
برای روح زیبا، هر چه بنویسم کم است، آنجایی که کلماتم تمام می شوند به موسیقی رو می آورم...
Silver Maple-This Delicate Place

مردی خالی ام
در اتاقی خالی
یخ زده ام و به رنگ انزوا کشیده ام
حتی دورتر از جوراب های رنگی ام
که اتاق را می چرخند
و من لای کتابی
در دشتی از گونه های کج و معوج حروف لاتین
عین گاو می چرم
بدنبال علفی تازه
که هیچ احدالناسی، نفر شتری، بهله کفتری روی آن نریده باشد
یا پستانداری آن را لیس نزده باشد
اما امان امان
که نتوانم باور
باکرگی علف های هرز
و جفتک گرگ ورپریده
من لای همان کتاب
در دشتی از گونه های کج و معوج و خاردار حروف لاتین
عین گوسفند می چرم
دنبال گرگی تازه
که هیچ پستانداری آن را لیس نزده باشد
اما امان امان...
باید کتابم را
ورق زنم
زمان، سازی دروغین
تشعشعی پر ترس
و سکوتی سیاه است
تو نترس
از گره شیشه ای اشک هایم
که شکستنی ست
ای آینه من، دوستم
پرده بشکن
فاش کن
قاتل سوی نگاهم،
منکر چشمانم را
بگو
به من بگو
طوری بگو که باور کنم
آرام و شمرده
دیکته کن
من او را سی سال زیسته ام
نترس و به ساز زمان برقص
بلرزان دلم را
و متلاشی ام کن
بالاخره رسید اون روزی که منم یه بزرگسال لعنتی شدم. من دیگه غر نمیزنم و به خودم قبولوندم که زندگی اینه و باید باهاش ساخت. راستش به رویاهام فکر میکنم، به تک تک کارهایی که می خوام انجام بدم، ولی همه اینا فدای یه دل خوشی و لبخنده، فدای یه لحظه برگشتن و نگاه کردن، آدم وقتی بزرگسال میشه اینو میفهمه، نمی دونم بالاخره سی ساله شدم، نمی دونم تا چه حد عقل و شعورم رشد کرده ولی یه افسوس عجیبی از گذشتن تک به تک لحظات زندگی دارم. این حرفی که میگن آدم هر چقدر بزرگتر و بزرگتر میشه هر چقدر میخونه هر چقدر به واقعیت های زندگی فکر میکنه می فهمه که هیچی نمیفهمه... منم نمی فهمم ولی ... هنوزم رویاهامو ول نکردم، چیزی که از بچگی مونده برام این قاطعیت و اصرارمه، دست نمیکشم از چیزایی که می دونم و مطمئنم از جنس زندگیه. بالاخره منم پیر میشم، من از کار میافتم ولی باید به رویاهام برسم. داشتن رویا کلا چیز خوبیه، حتی اگه هزارسالم عمر کنی و بهش نرسی باز چیز خوبیه، لااقل یه چیزی هست که آدم دنبالش بره، رویای اصیل چیزیه که آدم خودش به ماهیتش پی می بره، چیزی نیست که رفیقت، دوست یا خونوادت اونو تو مغزت بکارن. حرف هایی که اونا میگن خیلی زود از سرمون می پره ما حتی اگه رویای غلطی هم داشته باشیم، کافیه رویای خودمون باشه، میرسیم بهش، زندگی جنگه رسیدن به رویاهاست، جنگ اینکه چطوری این مسیرو مدیریت کنیم تا برسیم به اون نقطه، اونجا یه جاودانگی خفنی منتظرمونه، نمی دونم نمی خوام مطلق حرف بزنم اینا چیزایین که من دلمو باهاش خوش میکنم، شاید این رویاها و هدف هایی که من تو مغزم پرورش دادم یه ایده بنجل و نازل باشه که هیچ خریداری نداره، ولی من دوست دارم رویاهام همیشه تازه و سرحال باشن. اینا چیزایین که اسماعیل کم رو و خجالتی از بچگی بهشون فکر کرده و همه تصاویر پازل رو کنار هم چیده. من هنوزم می خوام بسازم، خلق کنم و این قویترین نیرویه که منو سرخوش میکنه...
گفتی آخر هفته ها برای هم بنویسیم. گفتیم به چشم. همون چند روز پیش خیلی چیزا نوشتم ک قرار بود امروز استوری کنم. اما حال و هوای امروز فرق داشت. یه نیمه چالش باعث شد با دو تا مشاور صحبت کنم و خیلی چیزا مرور بشه. حرف حساب امروزم اینه ک مراقبت از رابطه حتی از خود رابطه عزیزتره واسم
به این فک میکنم اگه ما آدما خودمون ب داد خودمون نرسیم، کی قراره زندگیامونو مراقبت کنه؟.... والا که هیچکی. بنابراین ما پیمانی دوباره بستیم با خودمون ک حواسمون جمع باشه ب هدفایی ک گذاشتیم. چیزی نمونده تا پائیز.
با نوشتن بود که تو را شناختم. موتیف سراسر زندگی ما نوشتن بود. همیشه برای هم می نویسیم، از دور یا نزدیک از تلخ یا شیرین. به اندازه دو سال تقریبی از نوشتن دور شده ام. اکنون که با پیشنهاد من قرار بر نوشتن شده است حال عجیبی دارم، زندگیم سرتاسر در حال تحول است، چیزی که همیشه داوطلب انجام دادنش بودم. از جنبه های مختلف حامل چالش هایی درونی و بیرونیم، که آن سویش ناپیداست، دروغ چرا! هر کس دیگری باشد، هر کسی که من روزانه با آنها مراوده دارم، همه این تغییر و تحول را پس می زنند، اما من دوست دارم، شاید به نظر سبکی رنج آور است و خیلی کسل کننده اما صادقانه ترین طنابی که می توانم دنباله اش را بگیرم این است که به راهی که با نوشتن همین وبلاگ شروع شده است ادامه دهم. خودم را بشناسم. با خود دیالوگ داشته باشم. و هیچ از خودم دور نشوم. این طرز نزدیک شدن به رنج هستی نمود واقعی اش را در رابطه مان یافته ام. قبل تر ها می نوشتم و زندگی ذهنی خودم را روی برگ برگ این وبلاگ پیش می بردم تا آن لحظه ای که زمستان بود و تو در چوبی کلاس داستان نویسی را باز کردی. تا همان جا بود، شاید بیش از حد معمول پیش رفته ام در روزهایی که سکوت می کردم و دل و دماغی برای چنگ انداختن به دیوارهای صلب واقعیت نداشتم. من فرزند دو ساله واقعیتم. شبیه همان فیلم تو را به دو سالگی ام، به دوچرخه آلبالویی رنگم، به چکمه های پلاستیکی ام، به هواپیماهای چوبیم گره می زنم برای همیشه، من تو را تا اوج تا ابد دوست خواهم داشت. پائیز رویایی ما.... ![]()