دور مشو

من زنبوری گاگول
که در هر پریدنی
در کسر ثانیه ای
به گلبرگ گل ها
اصابت می کنم
اولین گلبرگی که به آغوشم می کشد تویی.
تو آنی که من در آنم
از دل زیبایی تو دنبال یک آنم
خواسته ام چه باشد
گلی باشد و شهدی چینم
شهدی که همچون نفس به تنگ نفس
از لب تو شرعه شود
خشکی لب های من
لعل لب شیرین تو
دور مکن، کام بده
این دل کنجکاو من
خوش به خنده های توست...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۷ بهمن ۹۶

حواست باشه

...ما ناخن به سنگ می کشیم تا از چرخ عادت برون رویم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶

مسافرخانه یاس

از من نپرسیدی کجام؟ کی می رسم خونه؟ اصلا برات مهم نبود، بدون تو ساعت دوازده شب پا روی سکوت تهران قدم می زنم یا جایی برای خواب ندارم. گیر تور هیچ فکری نیستی، من در اتاقی شش متری داخل مسافرخانه ای قدیمی، روی تختی تک نفره دراز می کشم. به تصویر لاله زار قدیم فکر می کنم، به کرکره های کشیده و خلوتی امشب. به چراغ ها و لوسترهای ریز و درشت اسیر شده و خاموش. به مسافرخانه ای فرسوده در دل خیابان لاله زار. به فشار  خودکار بیک، وقتی می نویسد؛ دانشجو، مسافر، تنها، جایی برای بودن تو نیست. اینجا فقط یک نفرِ تنها می تواند دراز بکشد. همه ی یک نفر تنهاهای دنیا، تهران و یا لابد مسافرین غریب. دراز بکشند و شاهد پیچش صدای ارگاسم در اتاق های دیگر باشند. اتاق های دو تخته، یک شبه.
ما خیلی جاگیر نیستیم. هر کجا گوشه ای، سوراخ سنبه ای باشد خودمان را جای می دهیم. با فکرهایمان گرم می گیریم و چشم که باز می کنیم می بینیم صبح شده است. کلید ها توی مارپیچ قفل ها می چرخند، صدای پای همه ی بی کس و کارهای گیر کرده در این شهر بلند می شود. جیر جیر صدای در دستشویی،کرکره ها و آواز مرد کهن سال توی حمام و سکوت من...
من هنوز خوابم. 
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶

بی راهه

هر چقدر که بزرگ می شوم

خسته تر

بی حوصله تر

قدم ها را تیز پشت به پشت هم 

شبیه قطاری روی ریل

مقصدم شهری ست که همه می گویند

سرزمینی روی کاغذ های ترحیم

خنده هم دیگر بازاری ندارد

روزهای تباه شده ام

برای راه های رفته دیگران

برای پا گذاشتن 

جای پای قبلی ها

و شب ها

انگار با خودم اصابت می کنم

گیج و منگ و غفلت زده

میان سیاهی

خواب دامنم را می گیرد

یاد آینده می افتم

جایی شبیه هیچ

دنیای یک نفر باضافه هیچ

من ساکن برگزیده دنیایی بی در و پیکر

بی کس، بی پرچم

باید دنبال کسی باشم؟

اینبار خود باید خودم را له کنم

اصابت خود باضافه خود

ضربه خود به خود

جنگ خود بخود

خوردگی

خستگی

خسارت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶

از دست هایت نفس می گیرم

با هم یک نفر بودیم. در راس پیکان آن توده شلوغ مقابل تماشاخانه. نیم ساعت سرپا ایستادیم. نیم ساعت خندیدیم. آن هم با نگاهمان. انقدر نزدیک بودیم که می شد، عطر تنت را کشید و لذت برد، می شد بوسیدت. یک نفر بودیم و چهار تا بلیط دستمان بود. پیش دستی کرده بودیم. من به تو، تو به من. و هر دو نافرجام. گاهی از سکوت بیش از حد نفرت داری گاهی عاشق سکوتی. شروع نمایش با سکوت و خاموشی شروع گره خوردن دست هایمان بود. کف دستم غرق عرق بود. انگشتانت لیز می خوردند لای دستانم. لرزان و بی مقدار چیز هایی شبیه دعا روی جلد دستم می نوشتی. دو نفر بودیم در میانه ترین ردیف صندلی ها. جایی که حتی زمزمه بازیگران را هم میشد شنید، میشد بوی عرق تن شان را شنید. یا جنبش های مداوم قلب هاشان. هنوز نیمه راه بودیم. به دستم فشار می آوردی.  غرش سازها و تمبک ها تنمان را می لرزاند. مو به تنمان سیخ می شد. انگار می ترسیدی. غرق نمایش بودی. حواست جایی میان پرده های بازی گیر کرده بود. خودت را آنجا یافته بودی. دیگر لمس دستانم حرکتی نداشت. چسبیده بودی به دستانم. بازیگر مرد هر چه می گفت. انگار به تو گفته باشد. عکس العملت عجیب بود. من باید کاری می کردم. در سکوت و خاموشی سالن. من هم دستانت را می فشردم. شانه ام را می چسباندم به تو. گرم می شدیم. عرق می کردیم. هر بار که از عمق وجودت نفس می کشیدی، فکر می کردم این دنیا برایت کوچک است. تحملش را نداری. چشمانم دنبال بازیگران می رفت. فکرم دنبال تو بود. هر بار که خنده ام می گرفت. دیدن خنده های تو را ترجیح می دادم. می فهمیدم که نفست تنگ است. اگر دم در، جایی نزدیک خروجی های سالن نشسته بودیم. می زدیم بیرون. نفسی تازه می کردی. گفته بودی قبل ترها سیگار می کشیدی. من همان لحظه تو را می نوشتم. می دیدمت و می نوشتم. تو با نفس کشیدنت وجودم را لای ریه هایت حبس می کردی. من اصلا متوجه نشدم کجای نمایش حرف از خیانت شد. تو فهمیده بودی. من دنبال تو بودم در آن سالن تاریک. میان صدای ممتد خش و جیرجیر باندهای خراب، داشتم از نو کشفت می کردم. در آن آشفتگی به بودنت عادت می کردم. به بودن یک هم نفس. شبیه تهدید کردن بود. همین که نمایش تمام شد. چیزی در گوشم زمزمه کردی، شبیه دوست دارم شنیدم. مطمئن نبودم. جلدی بلند شدی، به هوای تشویق بازیگران، من هم از صندلی کنده شدم. کیف را به شانه ات آویختی. قصدت چه بود؟ گفتی می روی و من اگر دلم خواست دنبالت بیایم. انگار مجبور به ترک آنجا بودی، و شاید من. همه ایستاده برای بازیگران دست می زدند، بازیگران رورانس باشکوه شان را اجرا می کردند. با لب هایی پر از خنده با چشمانی خسته. من و تو اما لای ردیف های تماشاگران می لولیدیم. تو جلوتر صف های تماشاگران را می شکافتی من پشت سرت. هیچ نمی دیدم. حال تو خوش نبود. تو هم چیزی نمی دیدی انگار. سرفه داشتی. نفست تنگ بود. گاهی سکوت می کردی و یکباره نفست بالا می آمد. همه چیز غریب بود. از مقابل همه رد می شدیم. نگاهم نمی کردی. راست می رفتی که در خروجی را باز کنی. جز همان در چیزی توی مغزت نبود. خالیِ خالی. من دست جنباندم و در را برایت باز کردم. فضای زیست مان وسیع تر شد. اکسیژن ریه هایت را پر کرد. آرام شدی. مکث کردی، نزدیک هم بودیم به اندازه پنج بند انگشت ظریفت. باید از دستانت می گرفتم. و فکر درمانگاهی چیزی را می کردم. دنبال لیوانی آب بودم. چرا حرف نمی زدی؟ مرتب دم و بازدم می کردی. نشسته بودیم توی ماشین. جدی جدی دستم را کشیدی طرف خودت. گفتی این آرامم می کند. اینبار من سکوت کردم. انگار حرف هایم اکسیژن هوای اطرافت را می گرفت. بین شماره های نفست اندازه دوست داشتنم را حساب می کردم. خیلی بیشتر از تو بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶

داستان مینا- قسمت هجدهم




دیگر هیچ دلیلی برای نفس کشیدن پیدا نمی کنم. صبح ها به اصرار مادر زود از خواب بلند می شوم اما انگار سرم روی بالشت می ماند، چشمانم خمار است. زیرشان گودی رفته است. این روزها اغلب چشمانم را می مالم. خواب از وجودم می بارد. اینجا کسی به روی خودش نمی آورد. کسی از من نمی پرسد که چرا حال ندارم. لابد فکر می کنند خستگی راه است. یک هفته زمان زیادی ست برای رفع خستگی اتوبوس و تغییر آب و هوا. از همه شاخ تر از بدو ورودم کسی از آن شهری که درس می خواندم سوال نمی کند، آن شهری که دریایی داشت، مینایی داشت... 
به خودم می آیم، قصد می کنم چند روزی از خانه بیرون باشم. آن هم به بهانه دیدن دوستان و هم دوره ای ها. ماشین پدر را برای چند روز امانت می گیرم. هر چند سخت می شود با آن به جایی که دلم می خواهد بروم. دلم کجا را می خواهد؟ شاید جایی شبیه شهری ساحلی با کشتی های لنگر گرفته، ساحل شنی، تنهایی، شب. مسافرت تنهایی سخت است، سخت تر از آنچه به مخیله راه داشته باشد. اما وقتی از قبل مسیری برای سفر وجود نداشته باشد. تنهایی رفتن بهتر از این است که دم به دقیقه حواست به یکی دیگر باشد. به یکی بدتر از تو، دورتر از تو. باید گوش شنیدن غرغر هایش را داشت. و سر هر چیز کوچک و بزرگی کرسی دموکراسی را علم کرد. 
دوباره خودم را در اختیار جاده ها قرار می دهم. شتابی ندارم. آرامم. خانه های آجری اطراف جاده را می بینم. بچه های روستایی را، سگ ها را گوسفندانی که ترس دارند از عبور. تصویرهای شبیه به آن در ذهنم رخ می نمایند. مردم روستا فرق نمی کند کجای دنیا باشند، یک چیز را بیشتر از همه می فهمند آن هم بوی زندگی ست، شیشه را داده ام پایین. گاهی حس می کنم کنارم نشسته است، تند سرم را برمی گردانم، چیزی بجز نایلون خرت و پرت و میوه نیست. اگر کسی اینجا بغل دستم نشسته بود برایش از روستا می گفتم از سگ بازی هایم از چوپانی ها و هزار شرو خطا، می توانستم با آب و تاب بگویم، اما کسی نیست، خوب که فکر می کنم تمام آن وقت هایی را که با مینا عشق بازی می کردم می شد از سگ بازی های دوران نوجوانی ام حرف بزنم، شاید به اینها می خندید، شاید اینجوری می شد کمی جذاب تر بنظر برسم، تا از سر شور و ذوق محکم بغلم می گرفت و می بوسید. اما آنجا از روستا حرف نزدم، از ریشه همه چیز یادم رفته بود، فکر می کردم دنیا کره ای گرد است و مینا برایم کافی ست. دیگر بجز مینا کسی بیش از دو یا سه دقیقه توی ذهنم راه نمی رفت، در خروج برای آنها باز بود، سریع می آمدند و می گذشتند. مینا در خروج را به زور باز کرد، من که نشسته بودم و منتظر بودم همان روز بهترین صحنه عشق مان را ببینم و حظ کنم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶

در قعر

با باران چشمانم را
با عطر تنت دلم را
سیر می کنم
دلداری می دهم
حال من پرسی اگر
زنده ام به دمی که نفس ندمی
مخزن بارانم ولی
در دلم خبر خشکسالی ست
بی شک این فاجعه بار ترین خبر قرن می شود
مرد عاشق از تشنگی خواهد برید.
تشنه از تو
سیراب از خود
خواهم پرید
در قعر نیستن، سوختن
می شوم ذره ای از تل خاکستر
هر دلی عاشق شود می سوزد
دل من عاشق بود. لامصب
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶

فاحشه مرد

در آغوش دختران دیگر

فاحشه مردی شده ام

در غیاب تو یکی

آه و فغان

همدم و هم سر شده ام

نیستی که ببینی

بت من با دگران یک رنگ نیست

قبله روز و شبم 

جز تو مگر جایی هست!

پیش آنانم و با تو هوس عشق بازی ست!

هوش و دل می بری یکجا

قدم آهسته کن و گو کجا

آخر این فاصله 

دیدن و لمس 

بال های خیالم کوتاه 

تو مرا یاری کن

تو به جای دگران 

در خلوتکده خود باز کن

عطایی بده من را 

تا که بخشم به لقایش 

کل دنیا را

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶

وقت بوسه بود

عبور سهمگین سال ها
ما را بیگانه می کند
همین قدر دور و ناشناخته
تو به در می خندی
من به دیوار
در و دیوار شاکی اند
از حرص لای مشت هایم.

در باز بود
تو شکفته بودی
وقت بوسه بود.

اینک مشت هایم
اشک هایم
پشت دیوار دنیاهایمان
سیل شده اند
موج برداشته اند
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶

داستان مینا- قسمت هفدهم


نمی توانستم بیشتر از این با کتاب سرم را گرم کنم. سرباز خوابیده بود. خواستم کتاب را همین جا پس بدهم که نکند یادم برود. اما دلم نیامد بیدارش کنم. شبیه من بود. شبیه روزهایی که در میدان های آن شهر غریب تنها روی نیمکتی می خوابیدم تا وقت و بی وقت عابری، ژاندارمی بیدارم کند. یا آن روزهایی که از سر بی خوابیِ روزهای قبل تر چند روز پشت سر هم دراز به دراز روی زمین می خوابیدم. وسط اتاق. همه کارهایم را همانطور درازکش رفع رجوع می کردم. 

رسیدیم به مرز ایران. با صدای راننده اتوبوس بیدار شدم. بی حواس به بغل دستم نگاه کردم. سرباز نبود. کتابش روی سینه ام مثل معشوقه ای طول راه را با من عشق بازی کرده بود. چند تایی از برگ هایش تا خورده بود. چرا سرباز کتابش را پس نگرفته بود. می توانست بیدارم کند. من حتما پسش می دادم. دلش نیامده بیدارم کند. کتاب را از روی سینه ام برداشتم. میان سینه من و کتاب کاغذی بود. سرباز نوشته بود؛ از زینب یاد گرفته ام کتاب هدیه بدهم. این کتاب برای تو. تو حتما تا ته بخوان.

اینجا باید اتوبوس را عوض می کردم. پیاده شدم. ساک و کیفم را برداشتم. بلیط تبریز را گرفتم. اتوبوس آماده حرکت بود. که من سوار شده نشده گازش را گرفت و رفتیم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ آذر ۹۶