جنگ من با خودم
جنگی بی هیچ خون و خونریزی
در سوق الجیشی ترین نقطه مغزم
آرام اتفاق می افتد
آرام آرام تجزیه می شوم
شاید فردا پرچم "خود" دیگرى را روی سینه ام بچسبانم
گاهی عکس ها پر از سایه های سیاه و سفید آدم هاست
گاهی تک درختی بی سایه
یا قفسی بی پرنده
یا پیرمرد دست فروشی که آهی در بساط ندارد، جز دست هایش
که آلوده می شود به دست کج و گدایی،
غروب است گاهی، برفی ست،
تنهایی ست،
عکس ها که دروغ نمی گویند.
مرا ببخش
که برای روز جدایی مان
جوک می سازم
مد این است
جوک گفتن و جوک شنیدن شده است
چاره هضم اتفاق های تلخ،
آی انسان های سرکاری...
لطیفه ای چیزی ندارید برای روز مرگم؟
می گفتند رقص باله
من به پیچ و تاب بال های یاکریم حیاطمان خیره می شدم
اصلا به تو فکر نمی کردم
همیشه گوشه ای از کادر عکس هایم
کوهی بلند و برفی
آن دورترها ایستاده است
کوهی که در نهان
غلغله ای داغ و سوزان دارد
کوهی که شبیه قلب من
به امید سبز شدن
ایستاده است،
سبز می شود وقتی که شراره های سرخ
دامنش را لباب بسوزاند
سبز خواهد شد
وقتی که دیگر نهانی نماند
وقتی که دیگر گریه ای پنهان نماند
عادت کوه ها همین است
روزی اگر مثل کوه باشم
استوار و ساکت
بندهای نشیمن گاهم را
از سر و روی این توپ خاکی خواهم گشود
هزاران سال نشسته ایم به چه؟
منتظر کدام کوهکن مانده ایم؟
مانده ایم تا بیاید روز فراق؟
تا دوباره در نهان آتش کند؟
راستی کوه اگر بند از زمین پاره کند
لابد شبیه عروس دریاها خواهد رقصید.
رقصیدن کوه را دوست دارم
وقتی هوا ابری نباشد.
از همین ثانیه ای که گفتی حتما میام خونه شما، تپش قلبم رو حس می کنم، با صدای قدم های تو یکی می شوند، شاید این آمدن باز سال ها طول بکشد ولی من همین الان غرق در استرسم، همه کارهایم را ول می کنم، و فقط به آن لحظه، لحظه آمدن تو فکر می کنم، تو را در حیاطمان در اتاقم تصور می کنم، باید همه جا را مرتب کنم، باید به همه بسپارم با تو خوب باشند، خیلی خوب، مودب...
خوب از امروز سعی می کنم وابستگی م رو به یه سری چیزها و شخص ها کم رنگ تر بکنم تا بتونم از وقت و تنهایی خودم بیش ترین استفاده رو بکنم... چقدر احمقانه و کلیشه ای.... یادمه یه روز یه مطلبی خوندم، اینکه مشکل بشر امروز اینه که نمی تونه یه دیقه پشت میز کارش بشینه و رو کارش تمرکز کنه، اگر بتونه این یک دیقه رو دندون رو جیگر بذاره می تونه به موفقیت های بزرگی دست پیدا کنه، مثلا می تونه یه طرح خوب برای رمان یا یه چیز دیگه بنویسه، می تونه به اکتشافات بزرگی دست بزنه، البته اگه بتونه بدون شلوغ کاری و تنبلی در طول یک روز یه چند ساعت روی یک موضوع تمرکز کنه
خوب منم می خوام همین راه رو برم. چون واقعاً به نقطه ای رسیدم که کاری بجز دنبال کردن علایقم ندارم، این روزا هیچ چیز و هیچ کسی هم نیست که حواسم پرت اون باشه، می تونم سکوت و خلوتی خونه رو تا دو سه ساعتی تو دستم داشته باشم، ولی خب باید بتونم روی صندلی گرم و نرمم بشینم و فکر کنم و بنویسم.
دلم می خواد ساعت ها زیر دوش بمانم،
می خواهم همه دلتنگی ها و منگی های این روزهایم با آب سابیده شود،
می خواهم کمی با خودم خلوت کنم،
شاید بتوانم نقشه خودکشی خودم را خیلی زود سرهم کنم،
شاید بتوان آخرین نوشته ام را در سکوت و تاریکی بنویسم،
چقدر باید زر زد به پای زندگیِ خوب،
به زندگیِ رنگارنگ.
دلم آهنگی غمگین می خواهد،
کاش می توانستم خطی از خطوط سوز و آه صدای ویولون باشم،
که تنم را پیچ می داد،
سرم گیج می رفت،
پیچ
پیچ
تا وقتی که می توانم تعادل دنیا را در نگاهم پیدا کنم،
ببینم قطره های آب روی پستی و بلندی صورتم پیچ می خورند،
انگار زر زدنم کارساز بوده است...
چقدر رنگ می بینم،
چقدر خوبی می بینم،
باید عجله کنم،
زندگیِ خوب منتظر من است...