معلق ماندن

اولین دوست داشتن به معنای هری ریختن دل، کِی شروع می شود کـسی نمی داند، همین که حس هایت غریب می شوند همین که هنوز بی خبر از همه چیز چشمهایت فقط دنبال یک نفر می دود همین که به خاطرش شیک می شوی همین که به ذوقت می خورد بغض می کنی .

و باز فردا اولین خنده هایش را که می بینی همه چیز از اوّل شروع می شود باز دلت برایش می لرزد و باز برایش قافیه ها می بافی و این بودن ها نبودن ها ، دوست داشتن ها ، عادی بودن ها ادامه دارد تا روزی که دلت سیر سیر از دستش شاکی باشد که قول بدهی دیگر پیش نروی ، امّا مگر می شود، این بار آخرها می دانی چقدر رو به درازا می رود.

صبح می شود و انگار دوباره متولد شده باشی پیش می رویی با چند حرف دل سرد کننده می شوی تمام پای پیاده می شوی رهگذر این داستان.

برایش می نویـسی ، می خواند ، نمی خواند مهم می شود گاهی برایت ، باز فراموش می شود باز خاطراتش به ذهنت خطور می کند

و این اولین دوست داشتن تیری در تاریکی ست انگار، به کجا می رود نمی دانم . حتی چشمان بسته ام توان رویتش را دارند حتی در خواب حتی بیدار.

چاره چیست نمی دانم !

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۲

این پاییز نیز بگذرد

پایـــیز خاطرات سال ها قبل را به دوش می کشد و با طــعنه هایش مــرا بین این همه جزوه و کــتاب روی زمین ســرد با روکش یک لایه موکت ، داخل این اتــاقک تــاریک حــبس می کند و وانمود می کنم که کاملاً توجیه شده ام به این که فراموش باید کرد. این روزها دلتنگی های سال ها قبل را به کوشش وجدان سمت راستم تازه کرده است . با این که سر داخل درس و مشق کرده ایم امّا این جرعه نسیم بــادی که پرده ها را موج وار کنار می زند را نمی شود بی خیال شد . نمی شود یــاد شبهای پـیاده نبود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۲

آدم برفی ها فقط عمل ذوب شدن را تجربه می کنند!

احساس و دل لـــرزیدن های تند تند و اضطراب های منتظر مــاندن های طـــــولانی دیگر در هیچ جــای این آدم بــرفی کـــمین نکرده است. او از روزی که چهره ی غمگین خودش را به روی دیگران بست به جــز چند تــکه سنگ گــرد و پاره ای هویج در موقعیت بینی اش ادعایی ندارد و عرض انــدامش فقط هـمین سنگ های فرورفته درون چشمانش است که کمی خشن تر یا شاید مردتر می نمایدش.

رفته رفته این چشمان ســنگی یکی یکی روی زمین غلت می خورند و شــبیه تــایمر ساعــت تمام شدن را می آورند.

این آدم برفی ! می دانی دوام نمی آورد ؟! یقین بدان حتی اگر مشغول این روزمرگی های آشغال هم شده باشد باز روز دومی انتظارش را نخواهد کشید.

دهشت می گذارد بر تنم این روزهایی که آدم برفی مثالی زندگی خودم شده ام که می ترسم با دیدنت روی انگشتان پــایت ذوبـــم بـــرده باشد.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ مهر ۹۲

ثانیه ها ، دقیقه ها

بـــند کــفش هایم گسیخته از هــم

رنــگ چشمانم گــریخته از من

درد پــاهایم سکوت می کند

فــقرِ غــرور سرایت می کند

درد قلم بی کاغذ است

دور زمـــان بــه کثرت است

ثـانیه ها

دقیقه ها

حــاکم این تلاطم اند

دفــتر من پر از همین ثانیه ها دقیقه هاست

کــی برسد به دست یــار

تــا که نباشد انتظار


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۵ مهر ۹۲

One New Message

امشب بعد این که لوسترهای خاک خورده خانه را از جایشان کندیم با چند لامپ کم مصرف بیشتر از قبل خانه را روشن تر حس می کنیم.

و هـــر دو با ذوق زدگــــی نشستیم پـــای مطالعه هــرروزمان ، مـــن جملاتی را که از کــــتاب ها یادداشت کرده بودم را مختصرنگاهی می انداختم که ، به جمله ی زیر رسیدم :

"این تنها راه آدم شدن است تنها راه فراتر رفتن از میمون برهنه"

متوجه لــــرزش گـــوشی مـــوبایلم شدم ، و عبارت one new message ظاهر شد. هر کسی  بود آشــنا نبود ، آشنای من دو یا سه نفر هستند که این موقع به فـــکر ما نیستن ، پس غریبه بود .

کسی که پیامی طویل داده بود ---- بود و این پیامش بود :


سلام علیکم من سید ----  ------  پیش شهرستان بروجرد اتوبان درود هستم ، گوسفند و

گاو داریم ، چادرنشین هستیم می خواهم درباره ی روزی حلالی که خدا و سفره ی علی

مرتضی به من داده با شما صحبت کنم ، چند روز پیش عموم با گوسفندا پایین تپه مقداری

وسیله طلا داخل کوزه پیدا کرده است دو تا مجسمه با 1812 سکه طلا ، مادر من سید است

شماره شما را به قرآن استخاره کردیم ، خوب آمده من هم چون آشنایی در شهر ندارم

از ناچاری پیام دادم حالا شما هم در حق ما برادری بکن کاری برایمان بکن آنها را

بفروش امّا به قرآن ترا به امام حسین به کسی چیزی نگویید./


+ حالا هی بگین تو بازار سکه و طلا ثبات نیست .

+ هیچی دیگه پولدار شدیم رفت

+کاش برا کنکور ارشدم یه استخاره ای می کردی مرد.

+ برسد به دست جوگیریات


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۲

هست به یادت

از پشت ســرت چشمانم تـــو را تعقیب می کنند ، نـــه بگیری ست نـــه ببندی فقط نگاه کردن مـــحض ! تنها به حـــال خود ، پــیاده ، روی شیب خیابانها قدم بـــر می داشتی و لابد در فکر چیزهای مهمی فرو رفته بودی ، سرت پایین بود ، نـــــور شدید می تابید ســـایه ات کج بود ، سایه انگار خسته بـــود . از همان راه میانبر قصد رفتن داشتی از پشت اتوبوس ها که رد شدی ، تمام قامـتت پنهان شد و پلک هایم در آغـــوش هم به زار آمدند. و نبودنت را برای مــن با هزار ورد و ذکری می فهماندند.

از پشتِ سرِ این همه تنهایی ، گذشتن از کنارت کار من نیست.



ازعــطر تـو من هـــوش بـه بــادم 

از گویـش نـازت ، دل مـن هـست به یـادت


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۲

چشم هایشان مرا از خود می دزد!

مـــن برگشته ام به خیـــابانهایی که بی تـــو چشم رهگذرانش مـــرا به سنگ سار محکوم می کند

رســم و آیینی ست که بی تـــو مرا طرد می کنند

 انگار این سیاهی ها خبر از رفتنت ندارند

گــــوی این ها نمی دانند که مــــن دیگر هواییت  نخواهم شد

که ایــنبار خـــط و خـــطوط پیشانیم بـــرای گریستن چــین بر نمی دارند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ مهر ۹۲

قاروقورشیرآب باید باشد؟!

ساعت 2 بامدد اولین روز این ترم باشد ، خوابیدن در این اتاق روی این رختخواب برایت غریب باشد ، گرما تا می چسبی به ملافه ی رواندازت از هر طرف اسیرت کرده باشد و طبیعتاً بعد از این ها تشنگی امانت را بریده باشد، بطری ها همه خالی از قطره های آب باشند ، یخچال هنوز راه نیافتاده باشد، ناچار چشم ها به شیر آب دوخته شده باشند ، شیر آب برایت فیلم بازی کرده باشد ، آب نارنجی تحویلت داده باشد ، غلیظ تر از آب پرتغال باشد ، بوی زنگ زدگی لوله ها حالت را به هم ریخته باشد و تو بی خیال شده باشی و با کلنجار رفتن بیخوابیت ادامه داشته باشد.

می شود گفت دانشجو بودن فرض است که سخت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ مهر ۹۲

مــــادر

فــصــــــلی که نشانه هایش روی پوست دستهایم حکاکی شد رو به خاموشی ست . و هزاران فصل این چنینی تمام شد و از نـــو آغاز برایم امـــید را مــــژده داده است . امّـــا این بار خـــبری از خــوشحالی نیست این بار مــادر آب را پشت سرم طور دیگر می ریزد انگار مـــولکول های یک پارچ آب روی دستانش سنگینی می کند و مـــن مــبهوت ، لـــب هایم را به هــم دوخته ام که نکند بــغـض بـتـرکــد و مـــادر ببیند و گریه کند و مرا با آن نـــگاه های نــگران راهی کند.

من از پایان می ترسم ، نکند همین که کلاج ماشین رها می شود با چند تا دنده عوض کردن تا تــرمز کردن ها زندگی بی دلیل با یک اتـــفاق همین نزدیکی ها تمام شود و من بی هیچ کاغذی از این خاک بروم. و دستی نباشد تا فـــشارش دهم تا دلم به این خوش باشد که بی خیال هر اتفاقی که قرار است بیافتد.

مادر امروز برایم مخاطب خاص باش ، این پسرک سعی کرد امّا نتوانست جای عزیزت را برایت پر کند می دانم خیلی دوستش داشته ای می دانم وقتی مرا صدا می زنند دلت می لرزد و به یادش دست هایت بر پــیشانی مــن آغـــوش امنی ست که هــیچ مــخلوقی با خــدایش ندارد. امروز فــاتحه می خوانم به روح فرزندت که زود رفت که گــفتند ناکــام ، و مــن به جایش کنار همین سفره ای نشسته ام که تـــو برای مـدرسه اش لــقمه می گذاشتی . مــادر این فـــاصله ها بـــادکی ست بــاور نکن من همیشه دلتنگ لقمه های گنجیشکی ات خواهم بود .

 مــادر ، پسرکت را حـــلال کن، شاید اجل امانش ندهد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۲

امید قــاپنی آچ !

درهــا را باز کنید

بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد

و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان

زود باش ، کاری بکن

مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود

این امید و این ردپایی از خــوشبـختی

سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار

و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن

بی هیچ خجالتی

تــو برگزیده ای برای 

خوب بودن !

جــان من ، خوب باش

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲