سوال 130

تــصور می کنم بــاید تغییری ایجاد شود هم در من ، هــم در شاکله ی زندگی و هــم در اطرافم . بــاید موهایم را به چپ نه به راست شــانه کنـم یا اصلــاً بــریزیم روی پیـشانیم . لبـــاس هــای نــو بــپـوشم حـرف های نو یاد بگیرم ، کتاب های باحال را یک بار نه چند صد بار بخوانم ، واز گــذشته ی تلخی که با من همراه بود دور بمانم .

چند روز دیــگر وقتـی سوت پــایان کــنکور ارشد را زدند ، و من وقتی تــیک سـوال 130 را گذاشتم بی اینکه فکرم پیش ایــن باشد کــه درست است یــا نه یــا این منفی چند مثبت را حذف می کند آدامس شیک خروس نشان را بنـدازم بــالا و به ســان مردان سربلند فـاتح مـاه و مریخ به خودمان بنازیم که این هم گذشت و برای قدم های بعدی بــاس کارت هایمان را رو کنیم ، بـرویم به یک شهر دیگر ، به یک شهر دورتر ، شــادتر ، مــهربان تر شاید تـهران ، اصـفهان ، یـزد ، تبـریز ، یا هر کجا ... و گذشته را چند سطر خاطره خوب و بد ، تلخ و شیرین فرض کنم که باید ثبت دفتر خاطراتم می شدند ... 6ماه به اندازه ای که زورمان می رسید حوصــله مان می کشید کــم نگذاشتیم ، بقـدر تلاش مـان نتــایج خــوب را ما چشم در راهیم .

شاید بعد از این سربالایی صفحات این دفـتر گردشی ، چرخشی به خود بگیرند و به سوی نو شدن خیز بردارند ... بــرای همه موفقیت را آرزو می کنم ... شما نیز برای من!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ بهمن ۹۲

دوست داشتن تو عادت نمی شود

از روزی که برای دیدنت شمارش ثانیه ها را از ریشه قاچ می زنم فهمیده ام که عاشق تو بودن برایم عادت نمی شود ، یک بار دو بار هزار بار امتحان کردم ، نمی شود فراموش کرد . کوچکترین عکس العمل ت برای م بهانه ای ست تا دوباره با دوست داشتنت دوباره حالم خوب باشد . امان از روزی که ناراحت گوشه ی اتاق خلوت می کنم و چاره ای جز بیرون زدن نیست ، پیاده رفتن نیست ، دیر کردن نیست ، درست وقتی که بی خبر از احوالات م از روزمرگی های م سوال می کنی و باید برای چند کلمه هم که شده چشم های م شادی و آسایش را همراهی کنند. الان در این موقعیت فقط خواستم حرف هایی که در ذهنم تکرار می کنم را بگویم ... کاش زندگی برای ما جور دیگر بود ... گفتم ما ... می بینی خودخواه هم نیستم گفته بودم که همیشه پیش تو خواهم ماند ... هر چند تو نمی خواهی و برای فرار از من بهانه زیاد داری... بهانه ترس از آینده ، و شایددوست نداشتن من ... 


+نمی دانم چه می گویم بن بست که می گویند اینجاست خودم می گویم و خودم می شنوم . 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۲

:-(

بـــرای نشکستن برای غرق نشدن دســت هایمان را به هـــرجایی قـــلاب می کنیم بـــی اینکه ســـر سوزنی فکر کنیم می گوییم کـــاری که می کنی بعداٌ برایت پشیمانی دارد یا نه ؟ خودش هم سکوت می کند دنبال بهانه نیست  می خواهد بی بهانه کسی صدایش را بشنود نــه اینکه کتاب برای تنهایی آدم بد باشد نه خوب است امّا ... پسرها هم دل دارن شاید کمی گنده باشد شاید زود زود نـــلرزد ، پــسرها تنهایی را دوست ندارند هر چند شاید مجبور بـــه تحمل باشند ...هـــر چند اسیر چند کلمه  احوال پرسی اطرافیانت می شوی و آخـــر سر بـــاز فکر اینکه حـــرف زدن با آدم هـــا نمک می پاشد روی زخمت .تنـها می شوی ابهت این کلمه را هم مفت مفت خــرج می کنی ، می رسی پشت میزت ، بـــه تنها بودنت به خــودت فکر می کنی و می گویی این ها چرا مرا نمی فــهمند و شروع می کنی حــرف هایت را تند تند تایپ می کنی ، پاک می کنی باز از اول و شاید به سرانجامی نرسیده ولش می کنی ، پیش خودت می گویی بـــرای کی می نویسی مگر کسی می خواند مگر  آن کسی که خواند کاری کرد.باید دور بمانم از رابطه ها ، از آدم ها ، بــاید بچسبم به کتاب هایم بخوانم و لذت ببرم ، کسی ، دوستی برای ما نماند.گـــر چه گفته هایم شبیه این است که قیافه گرفته باشم امّا شما نخندید .

بــه گمانم نیمکت سرد پارک برای خواندن یک رمان نازک جلد خوب می چسبد ، منهای تلخی آخرش که بــاید بلند بشی و تنها و پیاده راه بیافتی ، منزل از این جا کمی دور است ... 

دایی گفت :

"هر وقت یه گوشه ای تنها نشستی مطمئن باش یه جای دنیا یکی تنهایی به فکرت نشسته "

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲

نامه های محرمانه ژنو 2

کلاً دلیل نـوشتنم کــم رنگ شده است که دیــگر برای نــوشتن عــدله محکمی پیش خودم ندارم. دیگران نیز بــرای به کرسی نشاندن حرف هایم حوصله ای نـدارند، آواز قو شنیدنی ست امّا نه برای خودش و نه برای قورباغه خالدار عوضی و نــه برای دیگران برکه . از 9 ســالگی پیش مـــن و دایــی من نـوشتن جریان داشت ، بــرای نوشتن و خــواندن نــامه ها روز ها و شب ها منتظر می ماندیم، نــه قورباغه بودیم و نــه قـــو خوشگله داسـتان ، دو پســـر نـیم وجبی روسـتایی با سـر و صــورت سوخته از نــور خورشید با لب های ورم کرده و در حـد پروتز های دکتر هاکوپیان جراح مغز و اعصاب بودیم. نامه ها را داخل باغچه ی شماره 2 حیاط زیر خاک پنهان می کردم ، دلیلش را نمی دانم شاید دایی به جای این کــار همه اش را با سیریش مــی زد روی دیوار فـیس بوقش ، نمی دانم من تــرسم از اف بی آی بود یا موساد، پنهان کاری را می گویـم در حد ملاحضات امنیتی ژنو 2 بود. نامه ها بعد از چند بار دیگرسراغــی ازشان نشد، فی الواقع مــا بزرگ تر شدیم و مسئولیت زندگی دوش هایمان را سنگین تر کرده بود. مثل درخت گیـلاس بود بــار بیشتر ، کمر شکسته بهتر.

 اکنون بعد از مــدت ها احساس می کنم مخاطبم دیگر خاص نیست شاید بهنام یا جمال باشد یــا نه جبرائیل پـسر ملا قلی باشد. امسال اینگونه بود کسـی برای ما دلش له له نمی زد گمانم همه فراموشم کرده اند ، خبری از دلم  ندارند ، دلــم برایش تـــالاپ و تـــولوپ می زند، شبیه سبــک بندر جنوب ، ولی کو گوش شنوا !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲

رفتی و با اینکه می دونستی دوست دارم !

خـــواب می دیدم برای گـــریه کردن اشک کـــم آورده ام عاجـــزم از چند قــــطره بـــرای این ــشب هایم و بــغض بـــاز در گلویم لانــه می کند مثل تـــومور است شـــاید روزی تـــوانست و  مرا بکشد حتماً هم ایــن طور می شود روز بـه خــاطر دلیلی غیر موجه تـمام خواهم شد کسی پیش من نمانده است چون همه می دانند این روز ها هم تمام خواهد شد من هم می دانم ، امّا مــن حیفم برای ایــن روز ها نیست بــرای جوانی خودم برای فرصت هایی ست کــه می شد خوب بــود شاد بود .
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲

10 دقیقه برای دستشویی

ور وسایلش را هی جابجا می کند و برای جلوس 4ساعته هنوز خبری از خانم چادری نیست. میانسال با یک کیف طرح قشنگ،2 ساعت از راه افتادنمان گذشت اتوبوس آرام آرام مرا به کناره ی جاده می کشد بی خبر به خوابی عمیق فرو می روم ، با بالا پایین شدن شاسی اتوبوس یا دقیقتر ، چرخ سمت راست محور عقب ، به خودم می آیم ، خانم چادری از روبرویم عبور می کند کمی با ترس او را به خاطر می آورم، هنوز مسئله خود را برای کجا ؟ کدام ردیف برای نشستن حل نکرده است. اکنون ردیف دوم می نشیند ، نیم ساعت پیش لابد ردیف 7ام بود و چند ساعت بعد ، شاید پشت فرمان . پسـر پدرش را که سوار اتوبوس می کند خودش کمی تاخیر می کند تا در کنار دانشجویان قدو نیم قد با شعله های یک نخ سیگار کامی بگیرند.

ردیف 4ام سمت چپ کابین اتوبوس پسر چاغی از اولین ثانیه نشستن رو صندلی گرم و نرم یاد رختخواب خانه مادریش می افتد.همکار راننده پیرمرد50 یا 60 ساله که حتما به چیزی اعتیاد هم دارد که از نظر من شاید نوشابه یا قرص نعناع باشد ، با صدای بلند می گوید:10 دقیقه برای دستشویی؛

کلمه دستشویی را طوری ادا می کند انگار ما از 2 روز پیش برای شنیدن چنین خبر میمونی له له می زدیم. نه وی آی پی می باشد و نه لگن، اتوبوس 40 نفره که البته با ردیف آخر 44 نفره خیلی هم بَدَک نیست ،منهای آقایی که خواب است جمعاً 10 نفر هستیم ،با این حال فقط کمی گرممان است صدای بخاری هم کمی زیادی اعتماد بنفس دارد ، ترانه ی " ای که تو عشق منی " به جایی نمی رسد یا حداقل در این سکوت بجز برای من برای کـسی سوژه نمی شود، جاده تاریک هست باید هم باشد تا این مسافرت چند روزه بچسبد کاش چشمانی منتظر رسیدنم باشد، ای کاش...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ بهمن ۹۲

هیس ... همه خوابیم !

از آخرین سکانس های فیلم شروع می کنیم جـایی که انگار به جای جسم و تـن یـک عــدد انسان آبـرویش را تیغ می زنند. انسان بــرای خود قلمروی از بـــاورها و نــبایدهایی گرفته از فــرهنگ خـود می تراشد و بــرای حفظ آن خود را می بازد. برنده ایــن بــازی کیست ؟نــه منی که سکوت کردم و نـــه شیطان رجــیم. ســین سکوت را بــه سختی قـــورت می دهد، به جــای دیگران کــور می بیند و از افشای حقیقت ســر باز می زند .همیشه بین همه ما ، حتی صمیمی ترین ها ، حتی ایده آل ها رازهایی خاک می خورند.حرف هایی که بعد ها بــرای هــر کدام از ما با تــن دادن به آنها سخت آب خـواهند خورد. دخــتر ؛ نقش اول فیلم بــا تلخی حرفهایش از بودنی سخن می گوید که ناخواسته به جمع متهمان ســوق پیدا می کند ، ســال ها زندانی خــود و بــاور خود می شود و نهایت مـجازات خــود را گلگونی لـباس عروسی خــود می داند. و ما فقط دنبال متهم می گردیم و هــمیشه این مـــا هستیم که دیــر می بینیم. تــفسیر و انــشا نوشتن فایده ای ندارد و تنها از پشت میز دفاع متهم و با اجازه قــاضی دادگاه مــی گویم:

دوست من !

مقصر، جامعه است.

مقصر، جوء بد جامعه است.

مقصر، بودن در جوء بد جامعه است.

مقصر، نادان بودن در جوء بد جامعه است.

مقصر، اطمینان به افراد بد جامعه است.

مقصر، تبصره فلان بند قانون است.

مقصر، پدر بودن است.

مقصر، مادر بودن است.

مقصر،ترس من است.

مقصر لرزش انگشت اشاره،ترس من است.

مقصر،نفس پاک من است.

مقصر،طمع شیرین نَفَسِ پاک من است.

مقصر منم ، تویی ، ماییم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۰ دی ۹۲

ماسک مخصوص پوست چرب ؟

صـــبح ها بر روی آسفالت رنـــگ پـــریده همسایه ، بــرف های کریستالی دانه دانه فــرود می آیند هــنوز یــخ کـــف خــیابان آب نشده است ، هــمسایه بــــا تـــجهیزاتی بــــرف های روی شیشه جــــلو مـــاشین را پـــاک می کند و با چشمان حــــاکی از هــــزار کیسه حــــرف و حدیث مـــرا می پاید همسایه پـــیرمردی عیـــنکی بــا یـــک همسر ، دو پـــسر و هفت دختر می باشد. وقتی می رود بالا پشت بام اردیبهشت سال بعد را می بینم ؛ بــجای این خانه ی دو طبقه ، آپـــارتمان شیک و پیک و مجهزی بـــنا کرده اند . شاید سـال بــعد از آن هــم نــوبت خـانه ما باشد.

بــخار روی شیشه بــاز تمام تصویر را محو می کند سرم را که بــرمی گردانم آیــنه مــقابل ام قرار دارد از بس به فــکر همسایه مانده ام ماسک پوست صورتم را وحشتناک خشک کرده است ، حالا بیا و با بخشیدن حوصله از جیب پدر یا دخل خلیفه ماسک مخصوص پوست خشک را پیدا کن .


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۲

ای بابا

مــحسن پــای تــلفن گفت " ادموند بیکن نظریه شخص ثانی را مطرح کـــرده است و البته این را هم اضافه می کند که منظور از این نظریه همان چــوب لای چـــرخ گذاشتن خـــودمان می باشد " می توانیم به صــــورت قــــابل فــــهم تر این گـــونه مـــطرح کنیم که ؛ فـــرض کنید بـــرای پــــروژه ای از جــــان مـــایه بگذاری ، وقت بگذاری و خـــدا وکیلی از لحاظ دقت و زحمت کم نگذاشته باشید .امّــــا هـــنگام ارائــــه طــــرح، مدیر پروژه ، هــمانی که می خواهد طرح را اجرایی کند گیــر بـــدهد ، تا سلیقه خودش را تحمیل کـــند و حتی مـــواقعی هست کــه کـــل طــــرح را زیر و رو می کند ،این جاندار نه به خاطر کاهش دادن هزینه بـــلکه فقط به خاطر اینکه به ما بفهماند من هـــم اینجا کـــاره ای هستم ، مدیر هستم .و مـــن تـــعجب می کنم از این که چرا این آقــــا را به عنوان یـــک مـــــدیر نمی بینیم . بیـــکن این نــــظریه را خــــاصه برای این مـــــطرح کــــــرده است چــــون خـــودش هـــم پـــای تلفن اقرار می کرد که فقط بــرای ایــــــــــــــران کاربـــرد دارد.
نمی دانم با گفتن این چیزی درست خواهد شد یا این تلــنگر هــم نمی تواند دیوار کــــج ما را که فــقط کــمی مـــایل است را به حالت خـــوبش تغییر دهـــد.بــــه هـــــر حـــال بـــــرای مـــنِ دانشجو فـــقط یک نکته نـــاب کنکــوری بــه جــا می مــــاند و دیگـــر هیچ.
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ دی ۹۲

من،کتاب،غذا

شــاکی نــباشم چــه !

هــر روز به وقت صـبح همه ی امـــورات طبق روال بــه صـــف مـــــی شوند !

شــستن دست و صورت 

و شـــاید اول از همه مستراح

طـــوری که هنوز تا نیم ساعت به حالت نیمه خواب باشی

و فقـــط با یـــک قطره آّب  

اشتــباه نشود

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ دی ۹۲