۱۸۴ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

بی غل وغش دوست می دارم

خوشحالی آدم ها برای من آرامش است، شکلک لبخندی که به خودشان میگیرند و دست های مهربانی  که نوازش می کنند، آغوش هایی که گرما می دهند و انگشت هایی که روی بازو شکل قلب های عاشق را ترسیم می کنند و بوسه هایی که بر روی دست ها و پیشانی های عزیزانمان هک می شوند مرا خوشحال می کنند، کیف می کنم وقتی یکی از نشانه های مهربانی مردم را می بینم.

امان از روزی که ناراحتی و نگرانی اطرافم پرسه بزند، بال هایم می شکند وقتی کسی از دستم ناراحت باشد، دیگر برای هر کاری حوصله کم می آورم، دیگر چیزی را به خاطر نمی آورم، همه قول و قرارها فراموشم می شود، همه قید و بندها....

انگار داخل چاهی عمیق می افتم و کسی طاقت شنیدن صدایم را ندارد، هر چه تقلا می کنم صداها و ناله به سوی خودم کمانه می کنند، تیر می کشد قلبم، نفس های عمیق حتی یادم می رود، و سردی تنها ماندن شروع می شود، از ریشه آدم را می خشکاند، انگشت های پاهایم یخ می بندند، انگار تکه چوبی جایشان گذاشته باشی،....

یاد آدم هایی می افتم که چقدر با برداشت های ما فرق دارند، چقدر ما همدیگر را نمی شناسیم، هر چقدر نزدیک تر می شویم دوستی ها کم رنگ می شوند، شاید تعادلش را برهم میزنیم! 

نمی دانم چرا هر چقدر میگذرد اعتماد به اطرافم، کم رنگ تر و کم اثرتر می شود، چرا نمی شود کسی را بی هیچ غل و غشی دوست داشت و با او زندگی کرد، آدمها از من چه می خواهند!، من آدم معمولی و ساده ای که همیشه بی دلیل دوست دارد، تاوان چه چیزی را پس میدهم!، که همه از دستم شاکی اند!

چرا همه کاسه کوزه ها سر من می شکند، چرا من از کسی توقعی ندارم، چرا من از کسی طلبکار نیستم، بعد از هر جدایی و شکست همه، توقعاتی که از من داشته اند را ابراز می کنند، اما کسی نمی گوید، تو به آنچه می خواستی رسیدی؟! چرا همیشه طرف ترک کننده من نیستم، طرف ترک شونده و تنها منم، چرا سر بحث و جدل همه می روند و من با زخم هایم روی صحنه باقی می مانم، تا همه با اشاره انگشت، مرا نشان بدهند و به حالم بسوزند....

چون من آدم ها را با همه خوبی ها و بدی هایشان دوست دارم، اگر بدی ببینم بخاطر ترسم از ناراحتی و اخم و نگرانی، نادیده میگیرم حتی اگر حقی از من ضایع شده باشد، نمی دانم خوب است یا بد ولی من آدم ها را، خود خود واقعی آدمها را می خواهم و نه قیافه های عبوس و بی حس.



 Ebru Yaşar- kararsızım

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

Less is More


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۳

رنگ و لعاب زندگی شهری



  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳

لوچو والریو باربرا

به خاطر حضور تو جمع های آکادمیک لازم بود گفتار و نگارش به زبان فارسی رو یاد بگیرم و یا شاید اندوخته های قبلی از اول ابتدایی از برنامه های تلویزیونی کودک و نوجوان از گزارش مسابقات فوتبال تا برنامه های جنجالی سیاسی شبکه چهار رو تقویت کنم. غرض از این مقدمه توپوق هایی هست که گاه و بی گاه تو کلاس ها یا همایش هایی که برگزار می شد و من مسئول یکی از کمیته ها بودم. وقتی که قرار بود نام اون استاد پرفسور ایتالیایی رو تایپ کنم، تا همه از ورود مدعوین گران قدری همچون ایشان اطلاع یابند مجبور بودم با بی سیمِ فلان ارگان، هزار جا پیام بدم تا حروفات اسم این بابا رو برام دیکته کنند. سید پشت بی سیم میخندید و می گفت بنویس لوچو باربرا، امید می گفت بنویس لوسیو باربرا، واقعاً همایش بین المللی بود و ما اندر تایپ اسم لوچو والریو باربرا به دام افتاده بودیم. نکته ای که می تونست این ماجرا رو به گفتار و دستور زبان فارسی بنده و دوستان مرتبط کنه چیزی نبود جز نوشتن یک سطر خوش آمدگوی به زبان رسمی فارسی خدمت استاد صاحب کرسی دانشگاه ساپینزای رم.

قبل اولین بی سیم، به خودم می گفتم می تونم بنویسم استاد خوش آمدی و از این حرف ها ولی استاد فقط ایتالیایی می دونست و انگلیسی رو هم خیلی خیلی ضعیف تر از بنده بود.

حالا فقط با نوشتن تنها یک کلمه ی ول کام تو تبریز،و یک سطر به فارسی قضیه به گردن گرفتن اجباری مسئولیت مسئول اتاق فرمان سالن همایش رو فیصله دادیم تا مسئول انفورماتیک و گرافیک از راه رسید و با چهره ای بستانکار با یه چشم مانیتور سالن رو نگاه می کرد و با آن یکی چشم به من و لپ تاپ صاب مردش.

قضیه توپوق های این چنینی سال ها تکرار شد و تا بار دیگر سر کلاس طراحی، که بحث سر طرح کی خوشگل تره، استاد بعد اعلام نظر خویش از من خواست تا نظرم رو با دوستان سهیم بشم.

گفت:" به نظرت کنتراست کدوم کار بهتره" بی مهابا بدون هیچ مقدمه ای گفتم:" استاد این یکی طرح چشمو می دزده" تا این جمله و ترکیبات غریب فارسی رو بکار بردم استاد خندید و گفت جالب اینه که تو اصلاً با واژه های ساخته شده و ترکیبات رایج و معمول زبان فارسی که همه استفاده می کنند کاری نداری و کار خودت رو می کنی، و با یادآوری تلفظ "ج" جنگل خنده بر لبان همکلاسی ها، گل انداخت.

این موضوع صعود و فرودهای زیادی تو زندگی من داشته، طوری که  یک هفته قبل کنفرانس هایی که قرار بود ارائه بدم شب ها قبل خواب تمرین می کردم و با هم اتاقی به تلفظ درست کلمات گیر می دادیم. حتی نیم ساعتی که صبح زود می رفتم برا نرمش و ورزش هم با خودم فارسی حرف می زدم. و همیشه وقتی که دوش می گرفتم ماجرای عدم شکوفایی استعداد یک از دوستان در باب خوانندگی رو هم تقصیر تلفظ شدید "ج" می دونستم.

ولی گذشت و رنگ پیری بر گیسوان ما نشست و ایام شبابی به خاتمه نسشت. و متوجه این شدم که درسته زبان مادری من ترکی هست، و زبان رسمی سرزمینی که در آن زندگی می کنم ، فارسی. نباید زیاد از معمول برای حذف تلفظ های "ج"،"چ"،"ش"و ... که زیاد شبیه اهالی تهران نیست کوشید. همین که بتوان بی آبروریزی مقصودمان را بی کم و کاستی برسانیم، کفایت می کند. مثل گفتار به زبان انگلیسی که گویند فرق است بین لهجه آمریکایی و بریتانیایی.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳

چالش کتاب خوانی

آنیل نویسنده وبلاگ پرطرفدار " وهیچ " از من دعوت کرده تا در یک حرکت فرهنگی به یک نفر از دوستان کتابی هدیه دهم و از پنج نفر دیگر نیز بخواهم این فعالیت خیلی جالب را ادامه دهند.

وبلاگ های دعوت شده:

- آدامس با طمع کروکودیل

- وقتی سکوت می کنم

- ول کن جهان را ؛ قهوه ات یخ کرد...

- جیغ و جار حروف

- چشم هایم بسته بود


+ من کتاب " لب بر تیغ " حسین سناپور رو تقدیم می کنم به داداش بزرگم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳

پیام نور تهران !

صبح گوشی ریزه میزه را لای رخت خواب پیدا می کنم و با چشمای خواب آلود، صدای سرریز پیام های دوستان را قطع می کنم، و برای پنج دقیقه نفس می کشم، و جای پنج ساعتی که باید می خوابیدم و نخوابیده ام، به خواب می روم، درست پنج دقیقه بعد دلیلی برای خوابیدن ندارم، دمپایی مادر را به پا می کنم، کمی کوچک ولی برای چند قدم. شروع می کنم پیام ها رو خوندن " ای بابا عجب آدمی هستی ،بگیر بخواب "،"سنجش یادت نره ها "، " وای اسی استرس دارم :-s ، "سویچ ماشین کجاست"،" خاموش می خونی ها ، خیلی هم خوشحال میشم ، ایشالااا قبولی " و من تازه یادم افتاد که باید برم سراغ سایت سنجش،"سلام؟کجا قبول شدی؟ اسی من غیرانتفاعی لاهیجان ! خیلی بده"، و من همین که اسم و فامیل و چندتا عدد و رقم تایپ می کنم، چشمانم را درپوش می گذارم، پیام نور را که می بینم دیگر برای من بس است " همانی بود که انتظار می رفت، پیام نور تهران،  استرس و انتخاب بهترین گزینه برای مرحله بعدی دمار از روزگارمان می کشد. یا سربازی یا ادامه تحصیل، البته میانبری نیز هست، اما بروکراسی اداری طولانی مدتی می طلبد. 
به هر حال تصمیم نهایی با من است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳ شهریور ۹۳

4 سال گذشت

شبیه این بود که از اول دبستان تا پنجم تلو تلو می رفتیم مدرسه و برای صبحگاهی از جلو نظام می گرفتیم . آره 4 سال کارشناسی با یک موضوع خوب برا پایان نامه تموم شد .دوستای زیادی پیدا کردم ، آدمای اطرافم رو خوب شناختم . و بعد از ترم های خوش آب و هوا و بعد از این جریانات قهر و آشتی خوشحال می شم اگه بچه ها همه حلالم کنن.
فقط خواستم برا رشته شهرسازی مفید باشم برا همکلاسیای عزیز کمک دست باشم ،همین. 
همیشه سلامت باشید
 
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ مرداد ۹۳

اهدای عضو ، اهدای زندگی

به قول یکی از دوستان ؛

"گرچه سخن از مرگ چندان شیرین نیست... اما امیدوارم پایانم، آغاز راه سپید زندگی باشد "

چقدر خوبه بتونیم همگی سهیم باشیم :

برای ثبت نام کارت اهدای عضو : واحد فراهم آوری اعضای پیوندی


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۷ مرداد ۹۳

نوار غزه

کسی زیر لب صلح را زمزمه می کند و دیگری با صدای تیری ، چادر مشکی مادر را در مشت می گیرد. تکه کاشی های الله اکبر مسجد زیر پای هزاران سرباز مزدور خرد می شود، و پدر برای دین و زادگاهش لباس جهاد به تن می کند، او مبارزی بی بازگشت می شود، تکه های کلمه الله آویز تاقچه ی خانه، احساس مأمنی امن را بر کودکان می چشاند، شبیه گل سرخی با آرزوی بازگشت پدر، سالها سنگ در مشت می گیرند، و بی پناه شهید می شوند.
و باز فلسطین سالهاست که خون می بیند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ مرداد ۹۳

بحث سر اختلاف نظر

مسئله ای که با آن رو در رو ایستاده ام و قصد عبور دارم ، واقعیت گرا بودن است . یعنی نباید از حل مشکلی که هر روز بی امان تکرار می شود ترسید ، باید روبرویش ایستاد و بر چهره اش تیغ کشید. می گویم 23 سال می توانستم تفاوت ها را تحمل کنم و شاید در آن حوالی چند سالی هم توانسته ام زندگی بکنم. امّا بیست و سه سالگی هم تمام می شود و همچنین تحمل من . روزیست که بر سر مسائل پیش پا افتاده ، برای رسیدن به نقطه نظر مشترک و یا اجماع نظر  ، هی موضوع کش داده می شود. دلیل واضح است ، من ویژگی های یک نسل جدید را به دوش می کشم و اطرافیانم نسلی از دوران قدیم. نوش داروئی که با آن این فاصله ها ترمیم پیدا می کند عمر من است . باید سال ها حرف های این و آن را بشنوم ، برخوردهایشان را ببینم و سکوت کنم ، بی خودی وارد معرکه شدن و آتش انداختن سبب اختلاطات عصبی من می شود و جز من کسی زیان نخواهد دید ، من باید آرام باشم و از این دنیا دور شوم . مثال نمی آورم که زیاد است از این قبیل جروبحث ها ، که زیاد بی احترامی می شود که زیاد ارزشی برای حرفهایم قائل نیستند ، آخر اینها فرزندان نسل قدیم و اندی ...
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ مرداد ۹۳