۱۸۴ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

متنی پای بیست و دومین نهال من

امروز روز نهال بود،

نهال فندق، گیلاس، سیب....

سیزده نهال بزرگ و کوچک 

خاک دادیم، کود دادیم، و آب،

و منتظریم تا در بهار طبیعت، 

کوچه ی ما را سرسبز کنند

تا بعد از این، در خاطرات بچه های محل، ماجرایی از سیب های کال، یا گیلاس های گوشواره ای دوباره جای بگیرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴

اولین نقد

امروز بیش از یک و نیم ساعت پشت میز استاد نشستم و در مورد نوشته های اورهان پاموک صحبت کردم، اولین بارم بود در مقابل چند نویسنده نقد و بررسی انجام می دادم، همش به چشم های همکلاسی ها نگاه می کردم، و الان بذهنم میرسه طی صحبت کردن اصلا به استاد نگاه نکردم. واقعا دستم می لرزید، و بیشتر از همه اینکه حس می کردم سرم رو گردنم بند نیست، خنده داره... ولی بالاخره جو عادی شد، آروم شدم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴

تو بهار منی ...

بیست و پنج روز که از سرمای اسفندماه بگذرد تو بیدار می شویی، 

خبر ندارم،  

شاید روز تولدت شبیه عادی ترین روزهای سال،

پا به پای همه مشکلاتش می گذشت،

اما؛

روزی که تو پای گذاشتی بر سینه خاکی دنیای ازلی و ابدی، 

بهار پیش تر از نوروز، اقلیم دل ما را سبز کرد

تا ما با استنشاق بوی حیات 

بیش تر از پیش عاشق تو باشیم، 

آن آقا پسری که قاپ دلت را زده است، و من آقای هیچ.

 ............

هر چند تو عاشق زمستان بودی،

اما من می گویم تو بهاری،

تو خود، فصل شکوفه ها و گل های رنگارنگی،

تو بهار منی ... ،

............


شاید برای روز تولدت توانستم، پیامک تبریکی برایت بنویسم،

اما چند ساعت طول میکشد، تا به کوتاه ترین جمله بسنده کنم؟!

"تولدت مبارک..." 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

و من این چهارراه رو رد می کنم...

می دونی چرا آدم از همه چی دل زده میشه؟ و شب و روزش رو صرف میکنه برا آیلتس و دردسرهای گرفتن اقامت از یه کشور دیگه... می دونی چرا؟ ... من که نمی دونم ولی صبح که خودمو تو آینه دیدم، حس کردم دارم بیراهه میرم، شاید شبیه همه چیزهایی که تا حالا تجربه کردم، آیلتس و مهاجرت هم تونستن منو دل زده کنن.

 شاید این تناقض های زیادی که دور و اطرافم تو چهره مردم می بینم، شده مثل یه بیماری، من خودم هم تو تناقضم، روزی شش ساعت کلاس دارم، وقتی که باید صرف پایان نامه بکنم بین حس هایی که از دنیا و ورکشاپ نقد فیلم و تمرین تئاتر می گیرم، از بین میره، روزی هم هست، صب تا شب، ته و توی مقالات انگلیسی رو در میارم تا بلکه بتونم یه موضوع جیگر پیدا کنم، تا بلکه یه فرجی بشه. موضوع رو بیخال بشم فردا باز سری تناقضات جدید از راه میرسه، یک روز تمام باید بشینم پای صندوق رای. البته که امروز باید میرفتم دکتر، گفته بود سرپایی جراحیتو انجام میدم، ولی نرفتم، چون با این حساب نمی تونستم از عهده مخارجش بر بیام، خوب چرا رفتم دکتر؟ از اول هم می دونستم خرجش بالاس.... همممم...از طرفی هفته بعد کنکور دارم. به دوستم گفتم بتونم میام تهران میریم تیاتر می بینم ولی هنوز نرفتم... برنامه ورزشیم افتاده رو تکرار، باید دوباره چیزی بنویسم تا کلی با اون یکی فرق داشته باشه... 

ذهنم شده مثل یه کاسه پر آش رشته، همه چی توش دارم، از هر زبونی، ترکی، فارسی، انگلیسی، به همه چی فکر میکنم، چند روز درگیر کلمه پروپاگاندا شدم، یا اون پسری که همیشه تو خیابون میبینمش و همهش برام آشناست نه فقط چهرش بلکه زندگیش برام آشناست....یاد شنبه می افتم، همه سوژه هام برای تدوین یه فیلم اتوودی از سرم می پرن...یاد استاد می افتم که می گه: تدوین رو با ذوق انجام بدین... دارم چیکار میکنم، کسی نیست یه سیلی جون دار بخوابونه رو صورتم! تا دس وردارم از اینا ...

فک می کنم اگه روزی بفهمم که اشتباه کردم، همه این دل مشغولی های خودم رو خط می زنم، نمی دونم پای کدوم حرفی زانو بزنم و تسلیم بشم، میگه ادامه بده، شاید اولین قصه رو تونستی به چاپ برسونی...منم میگم چشم، سعی ام رو می کنم، ولی! ... تو مسیری که با ماشین میرم سر کلاس، به خودم میگم : می دونی داری چیکار میکنی! میگم: بلاخره که زندگی منتظر من نمی مونه، کارای من که برا کسی ضرر نداره، اگه سری هم به سنگ بخوره سره منه نه کسی دیگه .......... و من این چهارراه رو رد می کنم... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴

اندازه کلاسمان نیم وجب است، شبیه قوطی کبریت، اما کلماتی که در این کلاس زنده می شوند به کل دنیا می ارزند

وقتی شروع کرد به حرف زدن، چهره خشک و سیاه استاد روشن تر شد، استاد در دلش جان گرفت، رو به او کرد و گفت: وقتی تو اینقدر خوب از دلت برای ما حرف می زنی، همه گره های کور در ذهنم باز می شوند.

 و ما چند نفر، مسیری بین چشمان استاد و شاگرد را دوردور می زدیم، شبیه تشنه هایی که التماس قطره ای فهم را در چشمانشان می شد دید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ بهمن ۹۴

کوی آزادگان-تبریز

پدر بهمراه دایی محمد زمستان 89 در غیاب ما خانه‌ای به بهای 5 میلیون تومان رهن و 100هزار تومان اجاره ماهانه در تبریز تدارک دیده بودند، خانه‌ای که املاک "نصر" آقای قلیزاده- ببخشید به ما انداخته بود طبقه دوم ساختمانی دو طبقه بود . ورودی آن به کوچه‌ای با شیب 15 درجه بود که اهل فن بهتر می‌دانند. صاحب‌خانه ما زن و شوهری پیر با نوه و نتیجه‌ای در تمامی اوزان، که هر شب‌شان عروسی بود و مهمانی و یا هر روزشان دعوا بود و مرافعه. البته این روال زندگی شامل همه‌ی ساکنان آزادگان بود خاصه از شروع سراشیبی تا پایان آن که رودخانه‌ای از لجن و هزار جور آشغال و کثافت بود.

هر موقع کسی از ما آدرس خانه را می‌پرسید می‌گفتیم : ولیـعصر جنوبی؛ چون کلاس کاری آن با دروازه تهران اندکی بالاتر بود، و اگر می‌دیدم آدرس دادن به یک نفر ساکن تبریز سخت است می‌گفتیم؛ لابد سئنئخچی اباذر را می‌شناسی؟ بله؛ همه شهر او را می‌شناسند ولی من در این 4 سال او را ندیدم حتی یکبار از پشت شیشه ماشین یا حتی عکسی، تصویری.

روبروی خانه اباذر سوپر مارکت بابک بود، خاندان آقایان باقری صاحب مغازه بودند و انصافاً چرخ کاسبی‌شان خوب می‌چرخید یا به قول گفتنی نانی در روغن داشتند، ما هم به خاطرِ نان غرق در روغن آقای باقری همه اقلام مورد نیاز منزل را از سوپری بابک تهیه می‌کردیم. دایی می‌گفت همین که دهن به دهن‌شان می‌گذارم و مدتی کیفم کوک می‌شود خودش ارزش افزوده این سوپری است.

اوایل بیشتر برای رفت و آمد‌ها از آژانس سپهر استفاده می‌کردیم، اما بعد از دو ترم متوجه شدیم تاخیر در کلاس‌های 8 صبح وبال‌شان گردن این پیرمرد غرغروی معروف به ژاندارم را گرفته است، خوب به همین خاطر این اواخر مشتری پروپا قرص آژانس میخک شدیم .


پ ن: قسمت هایی از دفتر خاطرات فیلوزوف

* این نوشته فقط یک خاطره است، من هیچ اطلاعی از آقای اباذر شکسته‌بند ندارم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴

تئاتر

میگن از وقتی عضوی از یه گروه تئاتر شدی زندگی خیلی از این رو به اون رو میشه! 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳ بهمن ۹۴

پست موقت

امروز سر کلاس استاد در مورد (ناغل) قصه های خیلی قدیمی ترکی منطقه آذربایجان صحبت می کرد، کسی از اعضای کلاس در مورد این قصه ها اطلاعاتی نداشت همه فقط اسم هایی از شخصیت های مهم قصه تو حافظمون داشتیم و متاسفانه هیچی بلد نبودیم نه اینکه باید بلد می بودیم ولی فکر کن شعرهای شکسپیر رو خونده باشیم، همه رمان های کلاسیک رو حفظ باشیم ولی چیزی از دده قور قورد و شاید گیل گمیش نمی دونیم. امروز استاد قصه تپه گوز (موجوداتی شبیه انسان که فقط یک چشم دارند) رو برامون تعریف کرد، خیلی خوب بود حیف این همه سال که تلف شد پای مزخرفاتی که این دنیا بارمون می کنه و از مطالعه دور میشیم.... 

استاد بعد این که قصه رو تموم کرد همه مات و مبهوت به لبهای استاد نگاه می کردیم تا بازم یکی دیگه بگه، استاد ازمون پرسید چی گرفتین از این قصه؟ یکی یکی بگین، مضمون قصه تجاوز جنسی بود، از بین بچه ها کسی دید خوبی به جریان قصه نداشت، همه یه چیزایی از آرمان گرایی آدم ها زمینی گفتیم، اینکه نباید تسلیم زیبایی شد، نباید نفس فلان بیسار رو اینقدر به حال خودش ول کنیم که از این غلطا بکنه .... و من بین این همه فکر غرق می شدم، استاد گفت: فکرهای شما همه به جاش خوبه ولی مثل آدم های کوچه و بازار فکر میکنین، چرا کسی دیروز رو با امروز مقایسه نمیکنه! امروز هم تجاوز هست و میشه ازش یه قصه خوب نوشت، و از مطلق گویی در مورد چیزی که برای خودمون اتفاق نیفتاده پرهیز کرد.

بعد من همین که سوار ماشین شدم یاد یه آهنگ از کاراکان افتادم،و همین که رسیدم خونه پیدا کردم و دکمه پلی رو زدم، اسم آهنگ باش رولدا اوزوم(خودم نقش اول) هستش آهنگ هایی که دارم خیلی کمه برا همین یکراست می تونم پیداشون کنم.

+ آهنگ شاید به دل خیلی ها نشیند!

Genre: Rap

QARAQAN-Baş Rolda Ozum


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ دی ۹۴

معادلی برای ن بودن!

همه آدم ها شکست عشقی می خورند، هیچ ربطی به سن و سال آدم ها ندارد، پیرها حتی بیشتر از جوان ها و نوجوان ها شکست می خورند، همین که شبانه روز پاکت داروهای تجویزی و غیر تجویزی را پشت به پشت فقط با یک لیوان آب قورت می دهند نشان از شکستی عمیق و ناعلاج دارد، پیرهایی که پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های الان ما باشند بزرگترین اسطوره های شکست عشقی اند.
لابد همه دختر ها و پسرهایی که در این رونق و روزگارِ محبت
​​
 و دل به دل دادن اولین و آخرین شکست عشقی شان را تجربه نمی کنند بلکه نه اولین است و نه آخرین، یک از ده است، شاید در مورد دوست من یک از پنجاه باشد، این عشق های الکی، که حتی رنگ و بویی از روح انسانی در آن ها دیده نمی شود، عشق هایی که جنس انسان را بیشتر از هر چیزی نشانه می روند، این عشق هایی که بهترین خاطراتشان چیزی جز تکراری های عصر مدرن نیست، عصری پر از پیام های تیکه و پاره، عصری که زبان آدمیزاد حالیش نمی شود و همین طور مثل ریزش سنگ های آسمانی بی مهابا ما را زیر می گیرد و آخرش راههای تنفس ما را تنگ تر می کند، و ما را به درکی از دَرَک سوق می دهد.
من خودم تا این سن شکست عشقی نخورده ام بلکه به نوعی شکست از عشق دچار شده ام، دچار شدن به بیماری لاعلاج بدتر از خوردن تلخ ترین شربت و قرص است، من خودم بجای شربت و قرص نوشته های خودم را قورت می دهم، واقعا تجسم چنین صحنه ای سخت نیست اما آنقدر احمق نیستم که بجای کوکی های خوشمزه، کاغذ آ چهار بجوم. من بجای جویدن کاغذ، نوشته های روی آن را بارها و بارها گرم می کنم و با لیوانی از اندوه و تنهایی سرمی کشم ، یادم هست هر باری که دلم به حال خودم می سوخت تصمیم بزرگی می گرفتم و آن را به معادلی در زبان بشر تبدیل می کردم و گوشه ای از یادداشت های روزانه ام می نوشتم، اولین بار چیزی که نوشتم این بود که بی خیال این دنیا باشم و عطایش را به لقایش ببخشم، دومین بار تصمیم گرفتم بروم خارج از اینجا، دورتر از خاک اینجا، و سال ها برای تحقق این تصمیم خرج کردم، هم از جیبم و هم از حوصله ام، اما تصمیم آخری، چیزی بجز مرگ نبود، معادلی برای مردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ دی ۹۴

اونچی میدان 1414 خورشیدی

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ آذر ۹۴