تپش قلبم به مغزم سقلمه می زند، انگار زنگی به صدا درآمده است. زمان آزمون است. کرختیام مچاله شده. سبک بال رختهای کهنه را از بند آویزان ذهنم جمع میکنم. شعر تمام شده است. شاعران خودکشی میکنند. واژهها یونیفرمهای پر از زلم زیبمو را از تن کنده، لخت و عور روی هم، کوهی از اشکال بازیافتی شدهاند. دیگر هیچ کلمه بوداری وجود ندارد. دیکتاتور و آزادی در آغوش هم ولو شدهاند. همهی چیزهای زیبا لمس شدهاند، شهر بوی روغن سوخته میدهد. آدمها چشم به پیکره درهم رفته کلمههای اسقاطی دوختهاند. درد به ریشم میخندد و این پایان من است.
این یک واگویه است برای تلنگر زدن به خودم و دوستی که دغدغه وطن آزاد دارد.
من تند رو نیستم. تندروی مناسکی دارد که بذاته من ندارم، من در آفرینش شبیه خیلیها طرفدار صلحام. صلحی که در لوای آن هیچ ظالمی نمیتواند قد علم کند و موازنه را برهم زند. من از دروغ بیزارم.
من از یک فرد فرهیخته یا یک هنرمند انتظار دارم در نشر هر مطلبی از اعوجاج و گزند رسانههای خبیث دور بماند.
اینک این جریان، که این روزها همگان را به تفکر واداشته است، از هر سو تبر میخورد. از مخالفان، مزدوران و گاهی حتی از دلسوزان. میدانیم در میانه چنین اتفاقاتی، عمدا یا سهوا چیزهای ریز، درشت و چیزهای درشت، ریز جلوه میکند. از این رو نیازی به نشر چندین و چند باره چیزهای گنگ و بدون استدلال نیست. ما به آگاهی نیاز داریم، آگاهی با خواندن اخبار و مطالب کذب و بیپایه بدست نمیآید. به شخصه دوست دارم یادداشتهای خودتان را بخوانم. تفسیر شخصیتان از اتفاقات این روزها با تمام کم و کاستیها لذتبخشتر است. از گفتن واضحات دوری کنیم که یحتمل ما را به مهملگویی میکشد. به طور مثال؛ این روزها از رسانههای حکومتی و یا بیگانه در مورد کشتهسازی با آب و تاب صحبت میشود. همگان میدانیم هر دو سوی دروغ میگویند و تفسیر شخصی را مقدم بر واقعیت تجویز میکنند. بله، همه ما میدانیم در چنین روزهایی بایستی گوشهایمان برای تمییز حق از ناحق تیز باشد تا هدفمان کمرنگ نشود. قصدم انکار قدرت رسانه نیست، رسانهی امین میتواند بازوی یک انقلاب مردمی باشد اما همه چیز آن نیست.
اگر من یک معترضم، هزاران دلیل مبرهن برای مطالبه دارم. پس کافیست در خیابان قدم بزنم و انرژی خود را صرف پاسخ دادن به سوژههای تولیدی رسانهها و استوری گذاشتن بیشمار نکنم. برای همین کافیاست اقدام خود را با صحنه غزاله چلابی که راوی شجاعت خود بود مقایسه کنیم.
حاکمیت و هر آنکه خط و ربطی به آن دارد چه بخواهد چه نخواهد، زمانی مقبولیت و نفوذ خود در میان مردم را از دست داد که راه گفتگو و بیان آزاد و بیقید و دستبند انکار شد، ما در چهل و چند سال به این نقطه رسیدیم. ما دوست نداریم وضعیت نامقبول دوباره بازتولید شود. ما زاده یک خاکیم، شاید برادریم، خواهریم، اما هیچ اعتمادی باقی نمانده است. چون زندگی میان ما دیگر در جریان نیست و بیشتر به گنداب میماند. برای ساختن دوباره زندگی به آزادی نیاز داریم. برای آبادی ایران به اعتماد و صداقت نیاز داریم.
تکلیف با سرسپردهها مشخص است، گفتگو سرشان نمیشود، پاچه میگیرند. اما آنها که به گفتگو و صبر و نامه نگاری و قانون و حرمت خون شهیدان این سرزمین سکوت میکنند و علارغم مخالفت همراه نمیشوند باید گفت: سابقاً هر چه بوده از نعمت و نقمت الهی، مردمان شریف این سرزمین چشیدهاند، و مسیری که میرویم به تزویر و ریا آلوده و به قهقرا منتهی میشود. دستکم به خودمان دروغ نگوییم. چیزی که در چهل و چند سال کاشتند و به خوردمان دادند، از ما تمدن بهتری نساخت. توجیه نکنیم. اگر ما به فکر آینده این خاک و فرزندان آن نباشیم، متجاوزان از هر سوراخی این کار را خواهند کرد، بیایید باقی بقای همهمان نام نیکمان باشد. مطالبهگری گناه نیست. اعتراض کردن تابو شکنی نیست. اعتراض میکنم، پس هستم. زمان آن نیست که بیطرف بودن را نوعی انتخاب قلمداد کنیم. این کشتی که همگی سوار آنیم، سوراخ است. سکوت کنیم و غرق شویم یا چارهای بیندیشیم، و سریعاً اقدام کنیم. آن کسی که حاکم این کشتی است خود را به خواب زده، امید واهی میدهد. لج میکند. و این برای از بین بردن نسلی از آدمها، خودیها و غیرخودیها کافیاست.
اگر شما کسبهاید، مطمئنم از وضعیت کسب و کارتان ناراضی هستید، یا اگر شما برای این سیستم کار میکنید مطمئنم مخالفید، حتی اگر به وظیفهتان متعهدید، یا به شغلتان علاقهمندید، باز این اصرار به سکوت و بیطرفی آب در هاون کوبیدن است. اصل کار، همان که به شما پول میدهد اندیشه پوسیدهای دارد و تمام تلاش شما را تباه خواهد کرد. پوسیده نیست؟ امیدوار باشیم؟ بود و نبود شما تنها از صدقه سری خون شهیدانی است که با هر رنگ و زبانی برای این سرزمین جانشان را فدا کردهاند.
دوستی گفت: «انقلاب ۵۷ به زمان نیاز دارد تا از راه تجربه الگوی جامعه اسلامی را در عمل نشان دهد، این چهل و چند سال برای ارزیابی یک حکومت اسلامی با وجود این همه دشمن مدت کمی است.» در پاسخ به او گفتم: آب مایه حیات است. چندین استان کشور، به دلیل مدیریت ناکارآمد با بحران تامین آب مواجه است، آب نباشد حیات نیست، آینده نیست. با چه امیدی منتظر الگوی آرمانی حکومت شما باشیم. نه تخصصی دارید نه صاحب اندیشهاید. به چه چیز دلمان خوش باشد. آب فقط یک مثال از هزاران مثالی است که دیگر ته کشیده است. براساس حرف خودتان، حتی حتی با فرض اینکه اسلام، بذاته نوعی سبک زندگی و تفکر قابل پذیرش را ارائه داده است، مطمئنم شما نماینده صالحی برای اجرای آن نیستید. شما که ادعا دارید، بسمالله، کاری کنید مردم از دین و آیین شما فراری نشوند که هیچ، مردمان سرزمینهای دیگر هم جذب شوند و درخواست اقامت بدهند. یا جنس اشکال دارد یا ویزیتور. آخر کی آن روز میرسد که ببینیم همه چیز سر جای خودش است. چه کسی شما را برای برپایی حکومت اسلامی شایسته دانسته؟! با چه حقی این گونه برای دنیا و آخرت مردمان قیم درآمدهاید. از کوچکترین ارگان تا راس حکومت دچار آفت و لجن است. کار از کار گذشته. اموال این جامعه، فرزندان و نسلهای آینده برای شکوفایی به امید و حال خوش نیاز دارند نه سطل آشغال و آمبولانس.
اما این نسل جدید، طاقت منتظر ماندن و سکوت را ندارد، مطالبه سرسخت دارد. عیان است که صاحبان قدرت ترسیدهاند. مگر چقدر میتوانید با سرکوب شاخهها را از بین ببرید، این نسل ریشه نسلی نترستر و شجاعتری خواهد بود که دیر یا زود تیشه به ریشهتان خواهد زد.
فکر کردن به رویش چنین جوانههایی، امید رهایی و آزادی ایران را قوت میبخشد. ای خوشا آن روز و روزی، ای خوشا...
من آزادی را در چشم دختری دیدم در پائیز، دوشا دوش ایستاده در کنارم، با بادکنکی قرمز در دستش روی پل یئدیگوز زیر تیر راس خشم و نفرت مردم در لحظهای آغشته به غم که عمرم دیگر جاری نبود.
روزگار ما ایرانیهایِ معاصر از طرب و آسودگی عیار بالا تهی بوده، این کلاف سردرگمی که به دست آدمهای شریعت به لطایفالحیل در حلق و نوروساینس و نا خدا آگاه و بیسار ما چپانده شده، کار نکرده، یا لابد همچون ترقههای دو زمانه قرار است شانس دومی هم داشته باشد، به هر حال تا آن موقع معترضهی اصابت سر به جسم سخت، عین نقل و نبات، ته و وسط هر حادثهای کارها را راه میاندازد و هیچ ترافیک سنگینی در خیابانها مشاهده نمیشود. کافیاست اسلحههای پینتبال را با گلولههای سرخ پر کنید. و باتومها را عین بادمجان رنگ کنید. حالا هیچ ننهقمری به داستانتان شک نمیکند.
ایضاً شیخ در جلوس قبل از شانگهای به اشارت فرمود: سپردهام سر از درد مغز و استخوان دخترک در بیاورند تا مشکلی پیش نیاید، اکنون که اطبا مرقومه دادهاند، همگان انگشت به دهن ماندهایم. سبابه میمکیم تا سیر شویم، تا سوال پرسیدنمان سرش را کج کند از دهکورهها برود به روستایی دور برسد و سر مزار یکی دیگر از معترضهها گل بگذارد و دلش بسوزد.
این گرهها و کلافهای توپی که جفت جفت عین سنگریزههای رنگی از لولههای بیخان و بیصاحاب اینها درفته و پرندهای از هزار پرندهی در قفس را بیپرواز گذاشته، با باز شدن طرهی موی دختری نخنما شده و عین یخ آب.
تو زلف بر باد بده، هم قطاران گل کاشتهاند گلستان شده، کنارت نیستم اما از غلظت و خلوص صدای دختران میبینم، آن روز سپید آزادی را. آنجا نیستم اما در پستوی ذهنم سراغ آدرس خانهات را میگیرم، کجای تهران بود؟ چرا دیگر هیچ نشانهای از تو ندارم. امیدوارم کلید قفل پشت بام را گم کرده باشی. این بزدلانهترین شکل دلواپسی این روزهای من است. فانتزی عاشقانه شبنشینی در پشت بام، آن را فراموش کن، فعلا برای چند روز. یک عده برای هر نامهای که برایت مینویسم قیچی و قلم کنار گذاشتهاند، به خیالشان کلکمان را میکنند و دست از پا درازتر داستان مزخرفی از سقوط جسمی سنگین تحویل مردم خواهند داد.
برای این چند روز زیاد نوشتهام، هر شب بعد از اینکه به خانه میرسم، گوشهای مینشینم و یادداشت میکنم. دنیا دو روز است شاید فردا نوبت خودکشی من باشد.
هجده روز است هیچ کاری جز خواندن خبرها و دیدن تصاویر اعتراضات ندارم. البته بعد از ظهرها از ساعت ۵ تا ۱۰ شب بیرون از خانه در خیابان قدم میزنم، تا طبق نسخه پزشک چند کیلو ترس کم کنم. دستاورد من در این چند روز امیدوار کننده بوده است. من بدون سلاح توانستم با گفتگوی منطقی چند نفر مبتلا به عافیت طلبی را به دکترم معرفی کنم. اکنون هر شب با آنها در خیابان قدم میزنیم. تصور اینکه پیرامون من آدمهای واقعی ایستادهاند دلگرمم میکند.
نمیدانم آب دهانم را به روی مزدوری تف کردم یا نه! در واقع سطر اول حرفم کف خیابان، میان هیاهوی جمعیت غنچه میداد، زن. روز دوم با صدای غریو فحش و اگزوز پاره پلیس، چند نفر پشت به پشت روی سنگفرش پیادهرو ولو شدند، هر چهار نفر زن. روز اول، اشکهای دختری مزه فلفل داد. زنی سینه به سینهی سرهنگی هر چه در چنته داشت گفت. حتی چند قدم دورتر، فحش داد. مردی ایراد لفظی به فحش وارد کرد، و مردی که باتوم خورده بود با اصلاح وارده روی عبارت مذکور، فحش ناموسی داد. راننده پرشیا که همراه خانواده بود، تذکر داد فحش مجدد تصحیح شود. وسط انقلاب، گروتسک واقعی بود. به یکباره همه خاموش شدیم. سرفه کردیم، حنجره دریدیم و فردا باز برگشتیم. در پای فرار، ننهای که روی سکوی خانهاش نشسته بود از قافله معترضان جا ماند، همگی توی خانهاش جاگیر شدیم، در واقع دیگر جایی برای او نبود، همانجا روی بتن سرد نشست تا کوچه خلوت شود. آخر سر پرسید: بین شما زن هم هست؟ دوربین نداشتم والا از کله پا شدن چند نفر اُزگل فیلم میگرفتم. که بعد از افتادن از پشت تویوتا، ابتدا نگران گوشیاش شد، بعد دستی به سر آتشینش گرفت و عربدهکش شد. باور میکنید انسان شریفی با لباس نارنجی وسط بلوا ایستاده بود؟! به فکر فردا بود، به فکر گیرهای بالاسری، جارو میزد. خونها را، اشکها را میان دود و ترس به گوشهای میبرد و با چشمانش سطل آشغالی که اکنون سنگر ما بود را میجورید. او هیچ از هوچیگری و خشونت حرف نزد.
دوباره مینویسم. همان قدر سنگین و کند که شاید تا چینش نهایی همین جمله دوام نیاورم. آخر سر چه بر سر من آمد. آسمان خدا که همه جا ابریست. نه؟! بجز چند روز! آن روز و آن یکی روز و چند روز شبیه آنها. قبلترها هوسی برای درنوردیدن اروپا، آمریکای لاتین و آسیای شرقی داشتم. اکنون اوج مبارزهام به خیابانهای اردبیل میانجامد. «به هر حال یک چیزهای پنهانی میان در و دیوار این شهر سهم من است که تا پیدا نکنم از کف خواهم داد.» به ماهیت چنین حرفی پی میبرم و روی آن خط میکشم. آیا میدانم از این زندگی که به هزار زلم زیمبو آغشته است چه نمیخواهم!؟ دیگر هیچ خساستی برای بروز و ظهور دادن کلمات ندارم. البته تقصیر همه اینها، نه همهاش، نصفاش، خستگی و کوفتگی و اصرار برای دوام آوردن است. من را در اتاقم ببینید. که چطور مچاله و له، گوشهای پرت میشوم. جیبم را میتکانم. کل چیزی که علاوه بر گشنگی، تشنگیام را رفع میکند، بسیار ناچیزتر از آن است که شانس دیدن آسمان ابری سرزمینهای دیگر را داشته باشم... پس بمانم، و به طریق گذشتهگان سپری کنم. اما نه؟! این من واقعی نیست. باید که دوباره به اردوگاه کلمات برگردم، خسیس شوم و نامهای از ته دل برای او بنویسم.
لابهلای حرفها، نمیدانم به چه غرضی یاد عکسی افتادم. نشانش دادم و گفتم: «یعنی زندهتر از این؟.» مبهوت به نظر میرسید! ادامه دادم؛ «دلخواه من اگر بود یا سطل آشغالی را سمت دیگر میگذاشتم یا آن دو زن چادری را.» به گمانم حرفم سرضرب بودن و یهویی بودن عکسها بود. یهویی بودن در حد چند ثانیه برای دیدن، درک کردن و ثبت کردن. اتفاقا عکس را همانطوری که بود پسندید، گفت: «تو انگار قرینه کردن را بیشتر دوست داری! کراپ میکنی؟!.» گیج مانده بودم، نمیدانستم از کدام موضع دفاع کنم. گفتم: « البته که من عکاس نیستم، خودت که میدانی اینها را ذوقی و بخاطر چیزهای جالبی که برایم دارند میگیرم، مثلا قیافه آدمها، شخصیتهای جالبی که هیچ کجای دنیا لنگه ندارند و یا هر شئی که به قاعدهی اتفاق دیگر فقط یک شئ ساده نیست.» منظورم این بود که هر بار گوشی را به سمت سوژههایی میگیرم، دستم میلرزد. عین دزدی است. شاتر را طوری سریع و بیمعطلی میزنم که آب از آب تکان نخورد. اغلب راه میروم و یا اگر ایستاده باشم، ادای آدمهای منتظر را در میآورم. شاید شبیه تعارف بود؛ با چشم و ابرو و چند کلمه ناچیز، باصطلاح تائیدم کرد. گفتم: «حالا این عکسهای سیاه و سفید دفتر روزانه من است. هر لحظهای که ثبت میشود میتواند چندین داستان ناب برای شنیدن داشته باشد.» اگر که کمی خواسته باشم واضحتر بگویم، چون اردک و جوجهجات دوست دارد، گفتم: این یکی را ببین؛ چون حس میکردم از داستان سطل پاکزی و زنان چادری و دروازه سرای قیزیلباشلار چیزی دستگیرش نشده، تصویر اردک بازار تبریز را نشان دادم و گفتم: «حدس بزن داستان این اردک بیصاحاب وسط بازار چیست! .» چیزی نگفت. فکر کردم زیادی پی داستان ساختن رفتهام. گفتم: «تا حالا چند بار میشود وسط بازار مسگرها یک آن صدای اردک شنیده باشی! هیچوقت.». من آن لحظه آنجا بودم، حالا نگهاش داشتهام تا داستانش فراموشم نشود. هنوز در ابهام نگاهم میکرد. گفتم: حالا آنهایی که دوست دارند داستان بشنوند و لحظههایی را که شاید دیگر هیچ وقت نبینند، را ببینند همراهم میشوند. در چشمانش میتوانستم پاسخ قانعکنندهای برای آنچه گفته بودم بیابم. مثلاً تصویرها همانیاند که هستند دلیلی برای تفسیر و داستانپردازی نیست. علناً هر چه بافته بودم را پنبه کرد. ترسیدم از چشمانش بفهمم که میگوید: چه کار بیهودهای. چون به یکی از عکسها گفت: «این عکس را تازه گرفتی!؟ چه زود سیاه و سفید شده.» گفتم؛ « سیاه و سفید که میشود ما مکث میکنیم تا همه چیزی که در کادر قرار گرفته را درک کنیم، دیگر لبهای سرخ معشوقه با درخشش رینگ موتور یکسان دیده میشوند.» دوباره چیزهایی گفته بودم که اثباتش بیمعنی بود. چون همه چیز این عکاسی نسبی و یا سلیقهای است. من که قاعده خودم را داشتم. بیخود اصرار میکردم. توانی برای این کار نداشتم. هر که استاد است بیاید، عکس بگیرد و منظورش را بگوید. من این کاره نیستم. من دوست دارم زندگی در و دیوار شهرها و آدمهایش را ببینم و برای همیشه جایی نگهشان دارم. حالا شما اسمش را هر چه خواستید بگذارید.
الان که دقت میکنم اگر با همان دو زن سر حرف را باز میکردم، و اگر دوربین حرفهای داشتم، مجسمه شاه اسماعیل را که آن پشت مشتها فقط گوشهی کمرش دیده میشود را وسط دروازه میکاشتم. آن موقع عکس کامل میشد، نه؟