۱۷۱ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

تقدیرِ سلفیده

جدی. جواب داد. دخیل بستن و خواستن و دعا کارش را کرد. چند مدت بعد. یک آن. به خودم آمدم، دیدم؛ بله، دعا گرفته، متصلم به ایزد منان. حالا تاثیر کدام قوه بود بماند. دخیل من به ضریح امامزاده عبدالعظیم گره خورده بود. بعد از آن نمی‌دانم چه شد! به روش‌های کذایی روی آوردم. هر چه طبق میلم پیش نرفت گفتم کارمای فلان چیز است. یا به دفعات هر چه شکست و تنبلی بوده، بسته‌ام به ریش تورم و بیکاری. حالا هر چیزی که باشد من دُم به تله‌ی دعانویس و وردخوان نداده‌ام. چه بدانم! شاید به خاطرهمین هیچ چیز جور درنمی‌آید.

یک بار برای دوستم رفتیم محضر آقای دعانویس، در گیرودار درمان فوری اغتشاش خواب و خوف دوستم، به من گفت که شما هم؟! بله من هم آنجا بودم، ولی نه برای شفاعت و انباشت هزینه. ول کن نبود. دوستم سقلمه می‌زد که فرصت را غنیمت بدانم، راضی شوم. آقا به شیوه بازاریاب‌های مواد شوینده، حکم به سابیدن روحیه‌ی خجالتی من داد. اسم و رسمم را پرسید و ازلای کتاب پوسیده‌اش، چند قصه مضحک گفت. من فکر می‌کردم روال کار همین است. اما قهرمان داستان‌ من بودم. آن هم در روایتی با خساست تمام. یعنی فقط پرده اول را گفت و برای شنیدن باقی قصه باید چند هزارتومانی می‌سلفیدم. من ساکت بودم. الحق بار روانی فضای کار آقای دعانویس سنگین بود. پارکینگ خانه‌اش را کرده بود محل طبابت. عوض ماشین کرور-کرور آدم نطلبیده و وامانده می‌رفتند داخل. بعضی‌ها زنگ می‌زدند و جواب استعلام‌شان را می‌گرفتند. کم مانده بود شماره کارت آقا را حفظ شوم. بنده خدا زندگی‌اش با کارش درهم بود. من می‌دیدم زن‌اش بچه را روی پای‌اش خوابانده یا آن یکی بچه را می‌دیدم عین تخم جن یکهو آن پشت مشت‌ها غیب می‌شد و بعد از در اتاق وارد می‌شد، سلام می‌داد و وردست پدر می‌نشست. هر چند که آن آقای دعانویس، شبیه هیچ کدام از دعاهای خودش نبود. یعنی اگر بلد بود که برای سر کچل خودش درمانی قطعی تجویز می‌کرد. دوستم همان‌جا علائم تاثیر دعا را حس کرده بود. آخر سر بلند شدیم که برگردیم، دوستم با رضایت قلبی هزینه چند دقیقه اتصال به کانون وکلای اجنه را نقداً تسویه کرد.  من و آن آقا ناجور چشم در چشم شدیم. خدا می‌داند که ترسیده بودم. گفتم نکند لج کند یکی از همان وکیل‌های جنی‌اش را بفرستد سروقتم. با لرز و مظلومیت منحصربفردی پیش دستی کردم و گفتم: کارتخوان دارید؟ بله داشتند. برای هر کدام از قصه‌های نصف و نیمه‌اش مبلغی کشیدم تا بلکه سر کچل‌اش را شیره بمالم و این قصه همان‌جا در نطفه خفه شود. حالا یاد دخیل امامزاده می‌افتم. چقدر مفت بود. حیف که می‌ترسم دوباره دخیل ببندم و کار نکند و تمام آن چه گذشته است تبدیل به تخیل شود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

در ذکر مصائب روز واقعه

امروز روز واقعه بود. به نظرم هر طور که به ماجرا نگاه می‌کنیم، باز نمی‌شود انکار کرد که هوای بعد از ظهر چنین روزی همیشه گرفته و سربی نباشد. از صبحی که طلوع کرده بود، تا ظهری که گرم بود، سیاهی غالب بود و همه چیز طعم کیک و شیرکاکائو، فطیر و آش دوغ و ساندویچ نذری می‌داد، خرما هم بود ولی کم. امروز راحله‌ها دیدم به دنبال عبداله‌ها، به هر حال فرصتی برای تصوری دیگر نبود. شبکه سبلان روز واقعه را نمایش می‌داد، ظهر عاشورا مجید انتظامی طبل و دهل به دست عروسی به پا کرده بود. پدرم لابه‌لای شگفتی و شوق من به هزینه بالای ساخت فیلم تاریخی اشاره می‌کرد و همین. کسی پی غرض نویسنده و کارگردان نبود. هنوز عبداله در راه کربلا سردرگم بود که صدایم زدند و فیلم نیمه کاره ماند. پس به دنبال حقیقتی که عبداله بر سر نیزه‌ها دیده بود، از خانه زدم بیرون، قصدم این بود تا کوچه پس کوچه‌های ناآشنای شهر قدم بزنم. یک مهمانی بزرگ، نه می‌خواست شروع شود و نه تمام. مردم هر کدام به سویی می‌رفتند. شلوغ بود. جوان‌ترها روز پر باری داشتند. هم تعزیه هم تغذیه. یکی از آن سه می‌گفت: " برای دانه دانه پلوی نذری روستا دلم تنگ است" و آن دیگری جواب می‌داد: "من حتی اگر ده سال پلو نذری نخورم، چیزیم نمی‌شود، شما عجیب هستید"... من شاید نیمی از مسجدها و موکب‌های شهر را سر زدم. اتفاقی نبود، در اصل از زبان مردم چیزی، داستانی از امروز نقل نمی‌شد. اما من بی‌شمار داستان دیدم از همین مردم. بی‌شمار چهره زیبا همچون عبداله نصرانی و راحله دیدم. یکی با تلفن حرف می‌زد و از روبرو به من نزدیک می‌شد، شنیدم که گفت: "بدون کنکور"، خانمی مقابل کرکره بسته مغازه‌ای زیر چادرش بلند بلند می‌گفت:"رسیدی حرم؟" و من در ذهنم تلاش می‌کردم این دو جمله را به هم وصل کنم. یا آن پسر که آش را با جاش هورت می کشید، لابد هنوز کنکور نداده بود. از بین همه اینها دیدار بی‌کلام پسربچه‌ای با خرگوش‌هایِ فروشی داخل قفس لذت‌بخش بود.
برای چند دقیقه به استراحت ایستادم. روی نیمکتی نشستم، فکر می کردم داستان روز واقعه کمرنگ شده است و مردم دوست دارند داستان‌های خودشان را بگویند. مردی روی اسب با لباسی خونین که دو دستش را پشت سرش پنهان کرده بود نزدیک‌تر آمد. مقابلم ایستاد. پشت سرش چند اسب و سوار دیگر هم آمدند. اسب برای من همیشه ابهت داشته و گاهی حتی از نزدیک شدن به اسب واهمه دارم. من بلند شدم و هر چقدر می‌توانستم از آنها فاصله گرفتم. یکی از آنها که چهره خشنی داشت زیر عمامه‌اش می‌خندید. دیگر به قدر کافی عکس گرفته بودم و پاهایم خسته بود، در راه برگشت از لایو بهرام، همکلاسی دبیرستانم، منظره‌ای عجیب از شبیه‌خوانی دیدم. در حقیقت بیشتر از شبیه‌خوانی، جایی که شده بود کربلا برای من بکر بود. راه رفته را دوباره برگشتم. با بلد آدرس حسینیه مجتهد اردبیلی را تا جایی پیدا کردم و باقی را با رد صدای زینب‌خوان گام به گام جوریدم. نمی‌دانم چطور! یک آن خودم را در پشت صحنه تعزیه یافتم. نمی‌دانم شمر بود یا یکی از سربازان مخالف‌خوان برگشت سمت من. من هیچ گاردی نداشتم و صرفاً داستان برایم اهمیت داشت. بقیه هم به سمت من برگشتند. واقعا در آن لحظه کسی جز منِ لباس شخصی بین آنها نبود. انگار تونل زمان بود. چیزی که هیچ وقت نخواهیم دید. وقتی از میان سربازها رد می‌شدم شمشیر آخته یکی از آنها که خونی بود به ران پایم خورد. نه که عمدی در کار باشد. اما همان یک ضربه‌ی ریز کارش را کرد. دروازه باز شد و من وارد تعزیه‌خانه شدم. کامل در حس و حال بنای قدیمی آن بودم. از سکوی یکی از حجره‌ها بالا رفتم تا واضح‌تر هر آنچه واقعیت داشت را ببینم. دو پسر جوان هم آنجا بودن، و یک نوجوان که از ترس باد عصرگاهی خزیده بود کنج حجره که شمعی روشن کند. بعد از اینکه شهیدان را دور سکوی مرکزی روی دست چرخاندند، زینب‌خوان دعا خواند و از تماشاچی‌ها خواست مکان را ترک کنند.
در اقامه تعزیه، گویی تصویر قوی‌تر از واژه‌هاست. هر چند شعرهای ترکی دل آدم را ریش ریش می‌کنند، اما دیدن جنازه یا مویه‌های طفلان سیاه‌پوش اولیاء بدجوری اشک آدم را در می‌آورد. مخصوصاً که پس زمینه این شبیه خوانی من را یاد تصاویر تکیه دولت می‌انداخت، ای کاش صاحبان حسینیه به ما هم اجازه دهند تا عوض شبیه خوانی، نمایش‌های ایرانی را در همین مکان اجرا کنیم. به والله مردمی که اینطور زار-زار گریه می‌کردند، به نمایش علاقه دارند. فقط ما زیادی از آن‌ها دور افتاده‌ایم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

دو موج پی‌در‌پی سینوسی

سی و یک ساله‌ام و هر سال مرداد‌ماه سر صبح دراتاقم از پشت پنجره در زاویه‌ای نزدیک به زمین با درخشش نور روز آفتابی می‌شوم. هوای سرم بیرون می‌رود و بیشتر از بهار حواس‌پرتی می‌گیرم. تازه یادم آمد، دو هفته می‌شود که اینطور بی‌خواب و بی‌جان قلم‌فرسایی نکرده‌ام. تازه شروع می‌کنم به عوض دو هفته قلم‌فرسایی کنم. خوب است. آفرین. قلم بفرسا. زور بزن. با تیپا بزن به در و پیکرِ زون امن مغزت تا به هم بریزد تا روان‌تر بفرسایی. بیا بفرساییم. با تو فرساییدن خوش است. هنوز که زور می‌زنم! انگار هیچ کدام از کلمه‌ها به هم نمی‌آیند و قصد ازدواج ندارند و ادامه تحصیل می‌دهند. بفرما. تحصیل کن. جاهای خالی را پر کن تا زمین مسطح شود. به کار بیا. زیر زمین بفرسا. حالا یا قلمت را یا هدفت را. این اوج دیدنی‌ است. بله همین! فرساییدن فرسودگی فسیل‌های فشفشه به دست. بازی با مرگ. تقابل جمجمه پوک من با هزاران سال فلسفیدن. توشه امشب خالی است. دیگر چیزی برای گفتن نمانده. همه چیز را به یکباره گفته‌ام. حجت برای من و شما تمام است. اکنون زمان چنگ زدن است. شما تا حال چند بار خوب چنگ نزده‌اید و به ته دره پرت شده‌اید؟ عالیه. انگار دارم چیزایی می‌نویسم که می‌تونه صدا کنه. ولی زوری در بدن نیست. نوری در چشم نیست و گوری خالیست. چه کنیم؟ خلق کنیم، فاخر، دهن‌ها سرویس وجر خورده از ادای هیجان با انتخاب کلمه "واووو" با دو موج پی‌در‌پی سینوسی و دو ضرب می‌در‌می در آرواره‌های فک بالا و پائین. چه پرسپکتیوی. غرش شیر نیارزد به آروغ من بابا!


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱

تو، باران، برف، چای دکه‌ای، پیکان یخچالی

بیست و چندم تیرماه بود، باران اردبیل را شست و راننده تاکسی‌ها تصمیم گرفتند دربست برگردند خانه، ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه، تاکسی‌های دربست و درباز هیچ‌کدام سوارمان نکردند، چه خوب که مانتوی تنت باران را پس می‌داد، بیشتر از من خیس نمی‌شدی. سه‌راه دانش که دیدی همیشه چطور به هم می‌پیچد و بوق و کرنای ماشین‌ها بلند می‌شود، خلوت بود، انگار همه‌ی شهر رفته بودند آستارا. توی کوچه‌های پشت مسجد نواب دوزاریم افتاد، اخم‌هایت را دیدم و لابه‌لای حرف‌هایمان جواب‌های کوتاه و سردت برایم سوال بودند. مقابل یک سوپرمارکت کوچک داخل کوچه، زیر سایه‌بان ایستادیم. هوا سرد نبود، خنک بود. هر ماشینی که از روبروی ما رد می‌شد دست بلند می‌کردم که شاید نگه دارد و ما را دربست یا درباز تا خانه برساند، اما هیچ‌کدام سوارمان نکردند. 

صاحب مغازه که دید از خنکی هوا لرزه به تنت افتاده، گفت: «دخترم می‌چایی! بیاین داخل.» تو رفتی داخل، فهمیدم تا قیامت هم صدایم نخواهی کرد، اخلاقت را می‌دانستم، حالا وقتش بود خودم به فکر خودم باشم. صاحب مغازه حوله‌ای تمیز داد تا سرو صورتت را با آن خشک کنی. انگار نه انگار که من همان مردی بودم که کنار هم زیر باران خیس خورده بودیم. صاحب مغازه پرسید: «این طرفا ساکنید؟.» مردد بودی که جواب بدهی یا نه. من ساکن نبودم، سرباز بودم و میان دو شهر در رفت و آمد و نیامد. به او خیلی کوتاه گفتی: «بله!.» در جوابت چیزی نگفت، به شیشه مغازه چشم دوخت، همانطور که من چشم دوخته بودم. واقعاً زیبا می‌بارید، زیبا می‌شست، همه جا پر از آب بود. برای تو جالب نبود، نهایتش یک باران عادی بود، اسباب زحمت و آزار. ولی آن باران داشت پیسی خیابان‌ها را می‌شست، بوی تعفن شهر را می‌زدود، اما گوش تو به این حرف‌ها بدهکار نبود. بند که آمد، بی هیچ حرف پس و پیشی، از مچ‌ دستت گرفتم، از مغازه زدیم بیرون، زیر هر قدم‌مان آب صدا می‌کرد، می‌پاچید همه جا، اصلاً مهم نبود آب تا کجای‌مان رفته، پا تند کرده بودیم که برسیم، دوباره دستت را گرفتم تا از روی آب پروازت دهم، تو واقعاً پریدی. هر چند با من صاف نبودی هنوز، چهره‌ات معصومانه‌ترین حالتش را به یاد آورده بود. طفل خودم بودی. شاید که دلت گریه خواسته بود گفتم: تقریبا کم‌تر از یکسال دیگه! نه ماه دیگه، این شکلی زیر بارون هلاک نمی‌شیم عزیزم. گفتی: «من نه ماه دیگه رو نمی‌خوام، من الان که دارم از سرما می‌لرزم به یه ماشین نیاز دارم نه چند ماه دیگه!.»

قاطع حرفت را گفتی، همان حرفی که زمستان پارسال از من پنهان می کردی را، البته تقصیر خودت بود، همان دفعه که تا زانو برف باریده بود، اسنپ کار نمی‌کرد، جای پارک پیکان را پرسیدی، بردمت تا پای ماشین، گفتی: «سردمه!.» نوک دماغ‌ات باز گل انداخته بود. کمی طول می‌کشید موتورش گرم بشود، لابد این را می‌دانستی، به هر حال که سوار شدی، تا سر سیدبرقی عین حلزون روی برف اردبیل سرخوردیم تا برسیم. حالا دیگر من سردماغ بودم. موتور گرم گرم بود، بخاری الو می‌داد، معلوم بود که کیف کرده بودی، شاید این ماشین پیکان در این عصر برفی روز غریبی برایت ساخته بود، گفتی: «نمیشه بازم دور بزنیم؟!.» دور زدیم، چند بار اردبیل را دور زدیم، گفتی: «چای دکه‌‌ای لطفاً.» طفل خودم بودی، با قیافه پدرانه گفتم: ماشین روشن میمونه تا چای رو بگیرم و برگردم، دست به هیچ چی نمیزنی، مخصوصاً این دکمه! دکمه پرواز! ... شوخی‌ام‌ گرفته بود، سر چیزهای این شکلی که داستان‌‌ داشتیم باهم دوست داشتم شوخی کنم، اندکی بخندیم، برف بند بیاید و برگردیم خانه. با چای داغ دکه‌ای و چند قند اضافی برگشتم سمت پیکانی که تو سوارش بودی، انقدر برف باریده بود، دیدن پیکان سفیدِ یخچالی زیر برف دشوار بود، کمی نزدیک‌تر شدم، ردپای خودم را می‌دیدم که چطور با عجله پیاده شده‌ام، هر چقدر نزدیک‌‌تر شدم چیزی نبود، تو دکمه را زده بودی، آخر این چه وقت پرواز بود عزیزم.

مغز من ایده لعنتی دختر بساز و کم توقع را به قدری بزرگ کرده بود، به فکر این بودم ماشین نو همان که قرار بود نه ماه دیگر برسد دستم را بفروشم، با سودش پس‌اندازی برای خودم و زندگی‌ای که در پیش داشتیم کنار بگذارم. تو با ایده‌های مالی همیشه مشکل داشتی، برای همین هیچ‌وقت منتظر نماندی تا سوارماشین نیلی شوی که بخاری‌اش آن واحد گرم می‌شود، می‌توانی زیر برف بمانی و از سقف شیشه‌ایش دانه‌های پنبه‌ای برف را نگاه کنی.

دنیا و عاشقی دار مکافات است، من هیچ وقت ماشین نیلی را نفروختم و به حرف تو گوش دادم. کاش بودی...

سرانجام  بحث و جدل با هزار شالاپ و‌شلوپ رسیدیم خانه، حوله‌ تمیز آوردی، لیوانم را با چای پر کردی، ایستادی مقابلم و موهای خیس‌ام را سشوار کشیدی...


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ تیر ۰۱

قال جبرائیل علیه‌السلام

در واگویه‌های خودم از روزگار و افسونِ حاکمان پر حیلت این خاک؛ سرزمینی که از آن زاده شده‌ام، بسیار شاکی‌ام، القصه درد از بطنِ مادر بوده تا گور و مور و آتش. از بدو قدم گذاشتنم در مجازی، همهمه آدم‌ها را هم به چشم دیده‌ام هم به ناز شست لایک کرده‌ام. حال امرِ درماندگی از چرخش کجِ زبان و امضای صاحبان قدرت به قدر موجی سهمناک گوشه و کنار جهانم را نامن کرده است. پس عرض حال می‌کنم تا اندکی صبورتر رفتار کنم. این وضعیت زمانی بر من حادث شده است که هیچ ته‌مانده‌ای از آن غلیان و شور حق‌طلبی در من نمانده است. همواره به همان سیاقی که لاجرم کودک ناهشیارم سرکوب شده است، حاکمان قسی‌القلب خواسته‌های فرضی من و ما را به بقچه‌هایی پیچیده‌اند، و تا بوده همین بوده.

بی‌مقدمه‌چینی باید گفت مصداق آدم لخت و عوری‌ام که طلیعه سیاست‌ورزی و نخبه‌پیشگی هیچ‌گاه در من طلوع نکرده و مترتب از این وضعیت، در هیچ جنبه‌ای از زندگی‌ام به سعادت و خوشبختی نرسیده‌ام و گویا نخواهم رسید. پس قصد ارائه چاره و مشتقات آن را ندارم. امروز در این شلم شوربایی که نام "جامعه اسلامی" بر آن نهاده‌اند، کورسوی امیدی برای بهبودی نمی‌بینم. و این جمله معترضه قصدی در ارج نهادن یا نهی جوامع بظاهر مترقی ندارد. من یک شهروند عادی‌ام. بیکارم. مجردم، به تازگی سی ساله شده‌ام، آلوده به مجازی و کافکا شده‌ام و از نشیب و فراز قاعده بازی در این مملکت تا بدین جا تن تقریباً سالمی به دربرده‌ام و گاهاً به قدر بنیه و مجال از روزنه هنر به آدم‌ها، داستان‌های آدم‌ها و جامعه نگاهی به اختصار انداخته‌ام و من هم بازگو می‌کنم «مقصد هست، راه نیست.»

خواب می‌دیدم پدر دو گزینه پیش روی من گذاشته است؛ اول همین بند و بساط حاضر و دومی جامعه‌ آرمانی که اسلام لافش را می‌زند. انتخاب من دومی‌ است، آن هم بالاجبار! به هر حال داشتن برنامه در هر جهنم‌دره‌ای بهتر از نداشتن آن است. این مملکت، سال‌ها زیر بیرق اسلام اصیل یا مصنوع سینه زده، گوسفند سر بریده، با قاعده یا بی‌قاعده به حکم و احکام و احادیث تسلیم شده و قص‌علی‌الهذا همگی با نیت راه‌اندازی بزرگترین جامعه ایدئولوژیک جهان به رسم اسلام محمدی. لیکن تاکنون هیچ نسلی به قدر کفایب قلباً از حکمرانی اسلام و وفای به عهد آن قلبا‌ً و قلبا‌ً و قلبا‌ً خشنود نشده است. چه آنهایی که در مقام تقلید و همراهی افراط می‌کنند چه آنها که به نوبت و به دروغ کاسه لیسی می‌کنند. به فرض که مقصدِ اسلام چرخ برین است، به فرض که اسلام صراط مستقیم را نشان داده است، مگر توده‌‌ی مردم همگی از این طریقتِ مفروض به سعادت نائل نمی‌شوند؟! اگر می‌شوند، چرا حاکمان و مردمان هر کدام به سویی دیگر، در تمنای آنچه که ندارند، و آنچه که نیستند و نخواهند بود می‌روند و راه‌های برگشت را شخم می‌زنند و ناهموار می‌کنند؟ مگر کتابی که شما در طاقچه دارید با کتاب ما فرقی دارد؟ گناه این مردم چیست؟ گناه طبیعت چیست؟ کم نان‌تان داده؟ کم عزیزان‌تان را در آغوش خاک فشرده؟! به خودتان رحم کنید! به خودتان که این قدر عاجزید! بشینید کتاب‌تان را دوباره ورق بزنید، همه چیز را بریزد بیرون و برای ما برنامه‌ای تازه بچینید که این طرز حکم‌رانی‌تان به لای جرز دیوار هم نمی‌‌خورد، کسل کننده است. چه اصراری به ادامه دارید؟ مگر آخر این تراژدی بدمصب همه‌مان نمی‌میریم. مگر صور نخواهند کشید؟

در موضع بررسی میدانی غالب افکار و آرای مردم به پرسش و پاسخ‌هایی سطحی و بی‌سرانجام منتهی می‌شود، جامعه به قدری از نخبگان کارآزموده و عمل‌گرا تهی گشته است که موازنه آبکی قدرت و نفوذ به آلتی برای مشغولیت و تامین معیشت لعبته‌های مجازی واگذار شده است. گویی که آنها برای فردای جامعه ما چاره‌ای خواهند یافت.

دستم را به سیاهی تنِ دیگ هزار ساله می‌کشم، سیاهنمایی می‌کنم! مانند معلم، بقال، راننده‌ی اسنپ، نویسنده، قصاب، فیلم‌ساز، کشاورز، بازاری، کارمند، خانه‌دار و مادر... پس بهتر است بگویم؛ ما، همه‌ی ما در تطور تاریخی زیر گرده‌های سیاه و تاریک گم خواهیم شد. به هر حال در واکاوی این سرزمین به دست انسان‌های آینده، از شدت تنفر شاید در یک سطر خلاصه شویم و دیگر چیزی از ما به میان نیاید، مگر در یادآوری فقدان‌ها و کمبودهای زیستی این خاک و بوم.

ما جیب‌‌مان خالی‌ست، و قوایی برای به پا خواستن نداریم، والا که خودمان دست به کار می‌شدیم و داستان بهتری برای زادگاهمان می نوشتیم. ای آنهایی که می‌دانند چگونه نان بدزدند؟ چگونه قلم بشکنند! چگونه زبان ببرند! چگونه زمین را نابود کنند؟ حرف حسابتان چیست؟ مگر نمی‌خواهید این خانه ساکنین خودش را همیشه‌ی تاریخ میزبانی کند؟ خانه خالی چه توفیری برایتان دارد؟ پیامبر تنها چه توفیری دارد؟ فرمانده بی‌سلام در دم، مرگ مغزی می‌شود، رودخانه بدون آب، خشک است و دیگر رودخانه نیست، آدم‌ها از روی غریزه‌شان می‌روند آن جایی که آب است و سلام و خوشبختی، حتی به فریب سراب هم خواهند رفت! که ای کاش بروند، آن زمان سرزمین از فقر وجود آدم، حیاط خلوت صالحات و باقیات شما خواهد شد. دیگر اثری از جرم و تجاوز و گرسنگی و ... نخواهید دید. نسل‌تان آپدیت خواهد شد، ورژنتان بالا خواهد رفت و چه چیزی بهتر از این که باگ کم‌تری داشته باشید.

من جایی نمی‌روم، هستم. اما هیچ امیدی ندارم، نه به داداردودور جریان سلطه و تندروها و نه به جنبش‌های هشتگی و پشمکی. اما چون فعلاً جیره‌ اندکی برای تنفس در خیابان‌های اینجا دارم، حرف‌هایم را یادداشت می‌کنم و سعی می‌کنم مهربان باشم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱

کلمه

هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

نوشتن و منتظر ماندن نبش کاج

همه چیز سخت شده است. همینقدر سخت که حتی آدم چند کلمه نمی‌تواند بنویسد. نوشتن منظورم نه آن ممارست و تألیف هزاران هزاران جلد در تشریح هر مبحث دهن پر کن یا چه و چه منظورم بلغور کردن خودم به آدم‌ها، به آدم‌های خیالی که فکر می‌کنم احوالم برایشان جای توجه و لابد کنجکاوی دارد. البته لای سیگار کشیدنشان. یعنی حتی وقتی به حرف‌هایم گوش می‌دهند، حواس‌شان به خودشان رفته. قرص و عمیق پک می‌زنند و من پاچه گشادتر از این حرف‌ها، حرف‌هایم را ادامه می‌دهم. به هر حال من هم حواسم به خودم رفته. و خودم از همه مهم‌تر به نظر می‌رسم. القصه همه چیز افت و خیز دارد،‌ یک روزی از بیان خودم لبریزم، و روز دیگر کویرم. با خودم چکار کردم که اینگونه عاجز و بدخلق شده‌ام، کاش در یخچال کمی سالاد سزار داشتم. عید فطر برسد، می‌شود دو سال که لب به کیک مرغ نزده‌ام، آخر کجای دنیا اندازه تو کیک مرغ با نانِ تستِ غلات، خوش عطر و خوشمزه درست می‌کنند! یک آن همه چیز از چشمم می‌افتد، همه چیز، حتی همین دلخوشی‌های کوچک، سالن فدک، کتاب، نوشتن و کافه. 

من همیشه برگشت‌های عجیبی به نوشتن داشته‌ام، گویا در نوشتن، از هر چیزی نوشتن، محض نوشتن، خودم را بهتر پیدا می‌کنم، بهتر تسکین می‌دهم، شاید با همین نوشتن‌ها مکنونات قلبی‌ام ریل می‌شوند و سر راست روی صفحه‌ها نقش می‌بندند‌. نمی‌دانم شاید با همین نوشتن شور هر چیزی را دربیاورم. به احتمال نتیجه‌ای جز ویران شدن و بی‌قراری برای من ندارد. مطمئنم که این نوشتن، این سیاق قلم خورد کردن برای من نان نمی‌شود، اگر بشود هم برکت‌اش را اندوه زمانه خواهد برد. با فارسی صحبت کردن این پسرک مشکل دارم، نمی‌دانم چرا باید در این شهر زواردررفته برای سفارش یک سالاد سزار الفبای فارسی بلد باشم. من اصرار می‌کنم که ترکی حرف بزند، او اصرار می‌کند که فارسی حرف بزنم. من فارسی می‌نویسم. چرا؟! همین. زوار آدم‌های این شهر هم در رفته. فقط بلدیم ژست‌های خیره کننده بگیریم. بلدیم فحش بدهیم. بلدیم اینجا و آنجا از آنا دیلی مُوطِنِ مقدس حرف بزنیم اما پای نوشتن که می‌رسد، سروصدای این پیشخدمت‌ها لای سطرهای این نوشته، موجه است، در ردیف دوم به فاصله دو میز از پیشخوان که دختری با رژ قرمز جیغ است، نشسته‌ام. آن یکی دختر، داخل آشپزخانه گویا کاهوها را سر من خورد می‌کند. و نگاهش که مزاحم است. من دوست دارم به آدم‌ها نگاه کنم. من هم گاهی مزاحم می‌شوم. البته که به قصد لذت است. این درخت‌ها را کِی بریدند؟! درست است که خشک شده بودند، اینها هم زوارشان در رفته بود. اما حداقل سر کوچه‌تان شباهتی به آنها داشتم. خشک و لاغر و منتظر. امیدوارم که قرارمان یادت مانده باشد. درمانده نباشی. چه حیف که سالن باختر خواب است. چه جشن‌هایی به چشم دیده این باختر. کاش می‌دانستم کس و کار صاحبش چیست، این بنا به این عظمت، با این ارتفاع سقف، خوراک راه انداختن نسل جدید کارگاه نمایش است. که دیگر در کافه به بطالت نگذرانیم. البته اینکه به خانه تو نزدیک است، سر کوچه‌تان، هیچ ربطی به طریق شیفتگی من ندارد، به هر حال که سر کوچه‌تان، نبش کاج، روبروی باختر، کم منتظرت نمانده‌ام، کم این دل و آن دل نکرده‌ام. آدم جذب می‌شود، به هر جایی بیشتر از چند دقیقه خیره شود، آدم جذب می‌شود. در آینه خیره شده‌ای، خب معلوم است به خودت، به چشمانت، آدم جذب می‌شود، حتی آدم عاقل، که مغزش خووب کار می‌کند،...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱

بعدی منم!

قبل از ظهر. خسته بودم. تو بوق ماشین‌های گذری گیر بودم. یادم افتاد باس به برو روی خودم برسم، قول داده بودم همیشه تروتمیز و مرتب باشم، موهام شکسته بود. مثل همیشه حالت نمی‌گرفتن. حس می‌کردم باید یه چیزی رو اعلام کنم به همه. یه چیزی با طعم شکستن. که پامو گذاشتم تو یه سلمونی. دو نفر داخل بودن. بیکار بودن، روی کاناپه چرک لش کرده بودن. گفتم، وقت دارین، خندیدن، گفتن اگه اینیستا بذاره وقت داریم، یکی از صندلی‌ها رو بهم نشون داد. گفت بفرما بشین. گفتم آینه‌هاتون دستمال می‌خواد، می‌خواستم با دستمال کاغذی تمیزش کنم. شفاف‌تر ببینم این تن‌لشو. این آدم خسته رو. گفت آینه تا دیشب تمیز بود تا این که اینجوری لکه‌دار شد. گفت دقیقا همینجا نشسته بود. سر به سرش گذاشتیم، گفت عکس بگیرین ازم بعد من بذارین تو اینیستاتون. منظورشو متوجه نشدم. فکر کردم یه ارایشگر چقدر می‌تونه نویسنده باشه که اینطور تخیل میکنه، اون یکی بهم گفت مشکلی چیزی داری تو زندگی؟ گفتم مشکلو همه دارن، منم یکی از همه. گفت چیزی می‌خوای که پولشو نداشته باشی، گفتم خیلی چیزا هستن، گفت لابد خونه، ماشین و... گفتم آره ابتدایی‌ترین چیزها برای زندگی. گفت دیشب آخرین مشتریمون خودکشی کرده. هنوز جدی نگرفته بودمش، میگن بخاطر یه وانت خودشو کشته، کمبود توجه داشته، دو میلیون سر قمار باخته بوده، از دو میلیون فقط ده هزار نگه داشته بوده واسه مزد ارایشگره، میخواست مادرش اخرین بار سر و وضعش رو مرتب ببینه، قربون صدقه‌ش بره، قول داده بود. قول دادن بچه های پایین مزه‌ش یه چی دیگه‌س. پا پس نمیکشن،تو هر چی که فکرشو بکنی، وجدانشون هنوز اشباع نشده. صبح ساعت چهار و نیم صبح. وقتی من از خواب بیدار میشم، خودشو از پل عابر پیاده اویزون کرده، هنوز خبرش به مادرش نرسیده بود که من از زبون این ارایشگرا شنیدم. راستش چیز خوبی نیست که بفهمی نفر قبلی تو که خسته بوده و اومده بوده به سرو روش برسه، خودکشی کرده. فکر کردم من چقدر میتونم نویسنده باشم و تخیل کنم. اصن نفهمیدم کارم کی تموم شد. به سر و روم رسیده بودن، میگفتن آدم‌هایِ خودکشی، ثانیه‌های قبل خودکشی‌شون رو با خنده میگذرونن. تو پیاده‌رو همه سرو وضعشون مرتب و تر تمیز بود، داشتن می‌خندیدن، من راهمو ادامه دادم، پل عابر رو رد کردم، الکی الکی منم می‌خندیدم، می‌خواستم گلوی نویسنده رو جر بدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱