۱۸۴ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

هجدهم

همیشه وقتی هیجدهم مهرماه سر می رسه، یجوری دستم به نوشتن نمیره، یجوری منجمد شدن، یه نوع غرق شدن، یا تنفس اکسیژن تلخ، وضعم اینه، هر اتفاق خوب و بدی هم تو یک سال برام افتاده باشه، درست همین روز، لبام دوخته میشن بهم، میشم لال، می بینم ولی چیزی نمیگم، نمی دونم که بگم، و فقط سکوت می کنم...



  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

بعد از سه ماه

دقیقاً 10 دقیقه دیر کرده بودم، ساعت 11 و 5 دقیقه بود که پیکان را بین چند متر فاصله پراید و دویست و ششی جا کردم، به سختی! در را قفل کردم، و با عجله به طرف درب دانشگاه قدم برداشتم، هر بار که از جوی عریض کنار خیابان می پرم به آن طرفش، هر بار که چشمم به جریان آب می افتد، به افتادن فکر می کنم، به این که وای اگر بیفتم، چه شود!... انقدری ساعت تند تند جلو می رود، که وسوسه ام می کند تا از نرده های محوطه دانشگاه بالا بروم و راهی را که 2 دقیقه ای بهش می رسم را به 5 دقیقه دیگر کش ندهم، اما اینجا یک محیط فرهنگی ست.  در ورودی دانشگاه، روی خوشی به آقای حراست نشان می دهم، تا گیر ندهد، که بگوید مهندس دانشجوی این دانشگاهین؟ و من بگویم نه و او بگوید پس اینجا چیکار دارید؟ و من بگویم اینجا تیاتر تمرین می کنیم و او بگوید.... اهههههه .... من که 5 دقیقه هم برای ایشان به خاطر سین جیم هایشان بدهکار نیستم، خدا را شکر، حقه ام گرفت، رسیدم به سالن تمرین، توی راهرو، با همان سرعتی که دارم، به آینه ای که روی دیوار سمت چپم آویزان است، نگاهی می اندازم، البت به آینه که نه به بر و روی خودم نگاه می کنم، که نکند خستگی و عجله بر سر و صورتم زار بزند، پشت در می ایستم، مکث می کنم، صدای کارگردان را می شنوم، دست می اندازم روی دستگیره، التماسش می کنم که صدای گوش آزاری در نیاورد، اما می آورد، صدای گوش آزاری تولید می کند، اول سرم، بعد پای راستم، نگاهم و بعد من وارد پلاتو می شویم، همه به من خیره می شوند، کارگردان سر می چرخاند، و دوباره ادامه حرف هایش را پی می گیرد،  زیپ کاپشنم را بی صدا پایین می کشم، درش می آورم، می گذارم گوشه ای، تلفنم را در حالت سایلنت می گذارم ، و پرت می کنم روی کاپشنم، و می روم در ردیف بچه ها می ایستم، کارگردان می گوید، از امروز تمرین به دلایلی تعطیل است، و ادامه نخواهد داشت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵

اصلاح عنوان!

کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...

بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

ماه همچنان می لرزد

با هم قول و قرار دارند، او منتظر است، می داند مثل همیشه با غروب آفتاب سر می رسد. خوب یادش هست سال پیش وقتی منتظر غروب آفتاب می نشست، زیر لب شعری می خواند" مرغ سحر ناله سر کن..." سال قبل تر از آن برگ های پائیز را از کف ایوان جارو می کرد و قالیچه خودش را آنجا پهن می کرد، یا خیلی قبل ترها وقتی بانو قوری بدست روی ایوان می ایستاد، کلی نازش را می خرید تا بگذارد ناخنکی به شیرینی ها بزند، چای را با طعم ماه می نوشیدند و غرق در خنده بودند.

 صدای اذان را می شنود، امروز، ماه دیگر باید کامل باشد، شیر آب را باز می کند، با رسیدن اولین قطره، ماه می لرزد، دستانش را با آب پر می کند و می ریزد روی گلها، وقتی قطره های آب، برگ های مخملی شمعدانی ها را لمس می کنند، عطر شورانگیزی لحظه لحظه دیدارش را پر می کند.

پیرمرد وضو می گیرد، و ماه همچنان می لرزد، کجاست؟ عینکش را پیدا نمی کند، دلش شور می زند، الان هاست که بانو با قوری چای روی ایوان بایستد و صدایش بزند... باید دست بجنباند، پا می گذارد داخل حوض، وجب به وجب حوض را می گردد، ماهی ها در تلاطم اند، او را نگاه می کنند، دستانش را این ور و آن ور می کشد، وقتی عینک را می یابد، همان طور خیس روی چشمانش می گذارد، به هوای دیدن ماه سر بلند می کند و ماه را می بیند، ماه همچنان می لرزد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵

Beni ölüm bile anlamaz

خوب من بیشتر سعی می کنم روان گرد باشم، هر چیزی در روح و روانم جاری شد، آن را به واقعیت نزدیک می کنم، این عمل هر چند در مواردی سخت و نشدنی ست، اما تا جایی که ممکن است نیازهای روانی را ارضاء کرد، می شود، یا خوشبختانه من در این زمینه تا یک درصدهایی موفق هستم...

خوب مثلاً شاید برای بعضی از دوستان سوال باشد که چرا زود به زود قالب وبلاگ رو تغییر می دهم، جواب این سوال اینکه؛ هر وقت خیلی سرم شلوغ باشد، و یا هر وقت خیلی عمیق ناراحت باشم و افسرده، دوست دارم همه چیز رو تغییر بدم، خوب قالب وبلاگ هم چیزی مثل اتاق من هست، شاید کمی عمومی تر، حتی این تغییرات تو سر و وضع من هم مشهود است، یا اگر هیچ کدام از این ها نبود، می شوم یک نفر باغبان درجه یک و کاربلد، یا میزنم به دل انبار و آنجا را تمیز می کنم، یا سعی می کنم اسم آهنگی را به یاد بیاورم و دوباره بعد از سال ها به آن گوش بدهم، دوباره هزار بار گوش بدهم... یا از لای دفترها و جزوات قدیمی می گردم  کاغذ چرک نویس جمع می کنم، یا فکر می کنم و احتیاجی برای خودم می تراشم و سعی می کنم چیزی بسازم و خلاقیت به خرج دهم... حالتی که اصلاً نمی تونم با کسی حرف بزنم و سکوت رو با خودم حمل می کنم...

 این دست کارها، که در واقع روان آدم را راحت می کند، غذای روح من است... هر چند بعضی از کارشناسان معتقدند که این کار یعنی فرار از مشکل اصلی و ارضاء روان از طریق میانبری که صددرصد نیست... ولی خوب این تنهاترین راهی ست که خوشبختانه من در این زمینه تا یک درصدهایی موفق هستم...

 

مثلا این آهنگ که سال ها ممنوع شد تا کسی که روانش درست کار نمی کند با شنیدن این آهنگ دست به خودکشی نزند...

Murat Kekilli - Bu Akşam Ölürüm

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵

ایهاالناس

برای یک شهرستانی، وقت گذرانی در شهری مانند تهران بسیار درد آور و بی مایه است، البته تاکید می شود وقت هایی که تنهایی می افتم به جان این کلانشهر، دردناک تر و بی مایه تر هم می شود. خوب چرا؟ خستگی راه، خستگی پله های ایستگاه های مترو، اصلا هر بار فرصتی پیدا می شود تا چند ساعتی در شهر چرخ بزنم، هفتاد درصد کارایی ام پای رسیدن به مقصد صرف می شود، از آن طرف سی درصد در جیبم باقی می ماند، که، خودتان قضاوت کنید می شود با این سی درصد باقی مانده، توی سینما یا سالن تئاتر نشست؟ از فرط خستگی دنبال جایی برای نشستن می گردم و کجا بهتر از سینما یا تئاتر، که از هر طرف برد-برد است، ولی همان بیست دقیقه اول خاموش می شوم و آخر سر با کف و دست و هورای تماشاگران از خواب بیدار می شوم، ساعت را که نگاه میکنم می بینم اتوبوس امشب را هم از دست داده ام، و باز یک روز دیگر در تهران...

از تهرانی ها سوال می شود؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ دقیقا!

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

برای آقاعمی

امروز آخرین روزی بود که اعلامیه های درگذشت آقاعمی روی دیوار مسجد چسبیده بود، و من آخرین نفری بودم که دست گذاشتم بر روی سنگ قبرش، چند باری فاتحه خواندم برایش، همه رفته بودند، یک من بودم و یک قبرستان، قبل از اینها فکر می کردم، عمو وقتی از پیش ما می رود، تنها می ماند، اما روی همه سنگ قبرها اسم و فامیل ما بود، پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش و... و چه غریبانه بود، اکنون عمو پیش خانواده اش بود، شاید دلتنگ آنها بود که این چنین رفت...

زانو زدم و کنارش نشستم، آیه ای از قرآن را از حفظ خواند، تفسیرش را گفت، و رو کرد به زن عمو و پرسید، این آقا پسر کیست؟ در جوابش گفتند، پسر برادرت است، دستش را بوسیدم، و او دستی به موهای من کشید، دلم خواست عکسی به یادگار با عمو بگیرم، اما دستم می لرزید، حسم این بود یکی از دنیایی دیگر سعی می کند انگشتان مرا بین دستانش فشار دهد، تن نحیف و استخوانیش با ما بود، اما حافظه اش بین هزار و سیصد و چهل می چرخید، بین کوچه  و خانه های کاه گلی... قبل تر ها یادم است، دلتنگ خانه بود، هر جا می رفت، سراغ خانه پدرش را می گرفت، او خوب بود، او سال های جوانی اش را مرور می کرد و گاهی گوشه ای از خاطرات را به گوش ما می رساند، وقتی می رسید به نام مادر، گریه اش می گرفت، وقتی می گفت خدا، سردی تمام تنم را می پوشاند... آقا عمی رفت، مردی که ریش سفید محله بود، و همیشه بعد از نماز پشت میکروفن مسجد دعا می خواند، رفت... 

من برای عمو خوشحالم، شاید بعد از این همه سال آغوش پدر لذتش از دنیایی بودن بیشتر باشد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۹۵

نگاری با چشمان سیاه

عاشقی منم مثل همه عشق هایی بود که تو رمان ها می خونیم، یا شاید شبیه همه لیلی و مجنون هایی که تو دورواطرافمون می بینیم، خیلی هم کار سختی نیست، می تونیم با یه دور چرخیدن بین کافه های تاریک، سینماهای خالی، پارک های پیچ در پیچ، یا خیلی راحت تر پیاده روهایی که شبیه فرش قرمز زیر پای عشق با آنها هم قدم می شود، این رنگ های عاشقی را در چهره دید. عشق منم همین بود، تو پیاده رو راه می رفتیم، وقت می کردیم یه گوشه ای از پارک می نشستیم و زندگی پای ثابت حرف هایمان بود، دوست داشتن بود و آینده ...

زمان همیشه مرهم زخم های ما بود، اما زمان گذشت، دیگری اثری از زمان نبود، خلا بود...

و تابو بزرگی تراشید شد، توسط خودم، نگاری با چشمان سیاه، و به آن ایمان آوردم، که دست یافتنی در میان نیست، نمی دانم، عشق دیگران چگونه پا می گیرد، برای من در نطفه از هم پاشید، شبیه شکوفه درخت آلوچه که سرما می سوزاندش، دیگر هیچ میوه ای در کار نیست، باید منتظر ماند، شاید سالی دیگر، بهاری دیگر... و شاید عشق همین سوختن بی دلیل است، که بجز من کسی به یادش نمانده است، عشق من فقط  صمیمیتی بی جا بود! ... فرض کن عشق در ایستگاه قطار پا بگیرد، و فقط لحظه ای فاصله ات با عشق صفر باشد، با سوت قطار فاصله زیاد می شود، تو می مانی، عشق کوچک، و ایستگاه قطار... کار دیگری نمی توانی بکنی، باید بنشینی و لحظه ای که عشق بر کمال بود را بنویسی، بدفعات باید نوشت تا چیزی از عشق کوچک تو جا نماند، حتی رنگ سرخ سنجاقی که بین بلوندی موهای پریشانش به چشم می زد، نباید فراموش شود، خال سیاهی که زیر آرواره های فکش پیدا بود، یا آن مانتو رنگ به رنگ، که پائیز را به یادت می آورد، حتی آن کوله پشتی ناز، نباید فراموش شود... این چنین باید عشق کوچک را به رویاها سپرد، و جای خالیش را در دل نگه داشت...  


+ گوش می دهم Gulben Ergen-Eskiden Olsa

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵

ور-وسایل اضافی

خیلی بیش از حد، تحمل خیلی چیزهارو ندارم... خوب مثلاً می تونم بگم، تحمل ندارم وسایل اضافی رو میزم باشه، اصلا دوست ندارم از خودکار آبی دو سه تا داشته باشم، یکی باشه کافیه، برای همین هر وقت خودکار یا راپید می خرم تا قطره آخرش رو می نویسم و اتود می زنم تا کامل تموم بشه و بعد اونه که میرم و یدونه نوشو می خرم، تو خیلی از وسایل شخصی و گاهی غیر شخصی هم همینطورم، یعنی امکان نداره سفر برم و وسایلم بیشتر از یه کوله پشتی باشه! البته کم تر از یه کوله پشتی هم نمیشه!
نمی دونم چرا؟ ولی گاهی حس می کنم، هر چیزی که عملکرد بهتری نداشته باشه، اضافیه و باید دور ریخته بشه، پیرهنی که یه روز برای پوشیدنش له له می زدم رو خیلی راحت می تونم جرش بدم و جای دستمال باهاش، ماشین حاجی رو پاک کنم.
 واقعاً چقدر آت آشغال دورواطراف ما رو پوشونده؟! 
هر سال یکبار انبارها و گاراژ حاجی رو تر و تمیز میکنم و هر بار اندازه یه نیسان ازش وسایل اضافی سوا می کنم، گهگاهی هم می افتم به جون وسایل خونه و جهیزیه مامان، هر چی وسایل کهنه و به درد نخور باشه میریزم دور، بوده گاهی از بین همین وسایل، یه اشیای باحالی هم پیدا کردم و گذاشتم تو اتاق خودم... نمی دونم یه شعاری بود میس ون د روحه می گفت که، "کم تر، بیشتر است" واقعن بهش ایمان دارم و نه تو زندگی مادی بلکه تو مسایل روحی هم از همین خط پیروی می کنم.
شبیه این تو روابط اجتماعی هم دیده میشه که آدم های اضافی توی زندگیم ندارم، یعنی دورواطرافم اصلا شلوغ نیست، یا اصلا پاتوقی ندارم، ارتباطم خیلی کمه، در حد اینکه یک روز یا بیشتر گوشی رو بذارم بمون روی تخت خواب، و بعد از یک روز برگردم دوباره همه دنیای مجازی و پیامک و پی وی رو چک کنم، چیزی یا کسی دلواپسم نبوده، در مقابل خودم هم همینطوریم یعنی ممکنه نزدیکتریم دوستم رو تا چند هفته خبری ازش نداشته باشم، یعنی تو این زمینه اصلا استعدادی ندارم که پا پیش بذارم و جویای احوال دوستان بشم... 
شاید یه نوع وسواسه، مطمئنم این کارهای من به کسی ضرری نمیزنه، چون پدر ته دلش اطمینان داره که من چیز بدرد بخوری رو نمی ندازم دور، و حتی خیلی خوشحاله که انبارهاشو تمیز می کنم، مادرم هم همینطوره ولی مادره و خونه دار خانواده، بعضی وقت ها کمی شاکی میشه...



+پ ن : تو دنیای وبلاگ نویسی هم همینطوره، با شوق و ذوق خیلی از وبلاگ ها رو می خونم، ولی خیلی نادر مشاهده شده نظر بدم، به اصطلاح خاموش می خونم، البته یه جاهایی از این اخلاقم خوشم می یاد ولی خیلی جاها بوده و هست که هیچ دل خوشی ازش ندارم...
 البته خدا رو شکر وبلاگ هایی که می خونم اکثراً بین صد وبلاگ برتر شدن و بابت همین موضوع خوشحالم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵

On the horns of a dilemma

دلم برای قهرمان داستانم،

نقش اصلی فیلمم،

آن نوک پرگار،

آن که همه دور آن می چرخند،

می سوزد...

شاید فقط دو ماه زنده خواهد ماند...

آه... ماهی قرمز ... 

که من نیز، در صف آنهایی هستم که تو را برای خلق دیگری فدا می کنند...



پ ن :  موضوع تله فیلم جدید "ماهی قرمز" است، مانده ام برای این چند روز تصویر برداری ماهی قرمز بخرم یا نه؟ 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴