بد است تا مرز جان کندن رفته باشی و برگشتنت دلی را خوش نکند، خوب نیست در جبهه ای بجنگی که هیچ پشتیبانی ندارد، جز خودت، جز خودم. راستش را بخواهی دلم پلانکتون شده برای حرف زدن، برای گفتن و خندیدن از ته دل، اما این سکوت بی همه چیز، که انگار لای تمام درزهای صوتی را پنبه گرفته است دست از گریبانم نمی کشد. دو ماه سکوت کردم و کاری جز کتاب خواندن دنیا را برایم زیباتر نمی کرد. البته که شنیدنت، با طرز که هر روز از پشت سیم های مخابرات فرا می خواندمت، لذتش در زبان من نمی گنجد. آخ اگر روزی بود که در دسترس نبودی، آخ از وقتی که خط تلفنت ترافیک سنگین تهران را داشت، و من در آن سوی لبانم را روی هم می فشردم، چشمانم را می بستم تا توجیه باشم از این نشنیدنت، از این که صدایت کرده باشم و تو نیایی، نه نشنیده باشی و نیایی. اوه که چقدر زیاد می شود نوشت، اما مگر حوصله خواندنش هست. نیست به ولاه نیست. من نیازی به خواندن ندارم، نیاز من شنیدن است و شنیده شدن. نیاز من به انرژی اولین سلامی ست که از درزهای ریز گوشی تلفن سر می خورند و به من می رسند. حالم خوش نیست. خیلی وقت ها، احساس پوچی و بیهودگی می کنم. به طرز شدیدی. حتی برای تمام کردن این پروسه ناموفق هم فکر می کنم. به این که اگر دنیا یا این زندگانی لعنتی-که آخر نفرینش به هلاکتم می رساند- من را نداشت چه می شد. هیچ. هیچ چیز عوض نمی شد. هیچ چیز. همین روال ادامه پیدا می کرد، که آدم هایش غرق و بی خیال اند...
کاش ما خزنده های روی پارکت، موکت و آسفالت خیابان ها هم با سیمی به طول یک متر شارژ میشدیم. آن وقت می توانستم بگویم که دنیا در مقابل نیروی من حرفی برای گفتن ندارد...
سرمو خم کردم طرف شونه ت و گفتم: میدونی چه حسی دارم. گفتی: چه حسی؟ گفتم اینطور که چشمان تو رو نگاه می کنم و سیر نمیشم، می خوام همین الان دنیا به پایان برسه ولی زود به خود میگم حیفه آینده مون رو از این چشم های زیبا نگاه نکنم... دستمو فشار میدی، تبسم می کنی...
هر وقت عکس هات رو می بینم دلم می خواد اسنپ بگیرم بیام بوس بارونت کنم و برگردم...
تا حالا اینقدر معنی مرگ و زندگی، درد و خوشحال شدن واقعی رو نفهمیده بودم. امروز مفید بودم و تونستم زندگی یک نفر رو نجات بدم.
از دویدن، از درست کردن سر و ته زندگیم خسته شدم. بهت گفته بودم که اصلا آدم خوش شانسی نیستم...
"فینال روزیه که سفت بغلت کنم و از هر دو تا چشمای طلایی ت بوسه بچینم".
علاقه خاصی به کاپ اخلاق داشتیم. هر چقدر زمینه برای سوار کردن دوز و کلک مهیا بود، ما کاسه داغ تر از آش میدان بودیم. یادت هست لابد بارها گفته ام. آن باخت سهمگین. آن باخت به یاد ماندنی. باختی که ما را با چالشی به نام کاپ اخلاق، چرایی ها و چگونگی ها آشنا کرد. توی رختکن سرمربی داد می زد" فوتبالو به گه نکشین، من سرمو میدم اما برای همچین ادایی به تیم حریف التماس نمی کنم". نبودی که ببینی، اکثر بچه ها باور داشتند که خواهیم باخت. برای انکار آن باخت بد، می خواستند تیم مقابل را بی حریف وسط میدان تنها بگذارند. چیزی دور از آیین مسابقات. تا نه با شوت و نه با دست و پا شکستنی، سه امتیاز بازی را تقدیم تیم حریف بکنند. همین کاری که مراکش هزار بار نیکوتر از آن را پیش کش داد. ببین که این هم کاری بدور از اخلاق نیست. شبیه تقدیم کادوهای یکهویی است.
نگاهم بند پلک های توست
باید چشمانت را بوسید
چشمانت زندگی می پاشند
شبیه خودت
که ذهنم را پر میکنی از عطر کلامت
گاهی احساس مچاله بودن تسخیرم می کند
شبیه میوه ای پژمرده و فاسد
گلابی یا ...شبیه کدام میوه ام؟
دست که میکشی به سر و رویم
انگار که درختم از بیخ تکانده می شوم
گاهی دلم تنگ می شود به لحظه ای که با تو خلوت می کنم
خلوت تر از تنهایی
چیزی خیالم را چنگ می زند
مرا به خانه ات دعوت کن
به خانه ای گمشده لای حجم بی رحم شهر
به خانه ای معلق در آسمان
به پناهی دنج میان شلوغی شهر
مرا به خانه ات دعوت کن
راه آمدنم را منتظر باش
مردی با پاکت هایی در دست، در شیب ناعادلانه خیابان
که برای کمین سوی خانه تو می آید
در خانه ای که یکی از چهار دیوارش حیاط مدرسه است
مدرسه ای با چراغ هایی روشن اما خالی
خالی از صدای شور دخترها
گفته ای روزها کار و بارت را ول می کنی
و خودت را غرق تماشای مدرسه میکنی
نگاهم کن
مردی از لای طرح های سیاه قلمت راه افتاده است
با پاکت هایی شبیه هدیه
به سوی تو می آید.
آنکه می آید منم
منی که سالها در راهم
حتی سالها در کنارت زندگی کرده ام
بگذار وسط خانه بی غل و غشت مشغول بوییدن عطر تنت باشم
بگذار نرده های این خانه رنگ زندگی بگیرند
بگذار میان این شاعرانگی گمشده ام را هزار بار پیدا کنم
اینجا خانه توست
گاهی دعوتم کن
برای دیدنت
این خانه جایی ست که دو خط موازی را به هم وصل می کند
این خانه مقدس است.