۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

ملالی نیست!

لیوانی آب می نوشم و صفحه را برمیگردانم، بیشتر از نصف کتاب را خوانده ام، آنقدر خیالم از خیال کتاب راحت است، در هشتاد درصد سطرها فکرم جای دیگری بود، خودم را سپرده بودم به دست نویسنده، شاید اینطور نبود، شاید خوابیده بودم، فالواقع هنوز چیزی از کتاب نفهمیده ام و عمرم گذشته است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰

خلاصه وضعیت خرداد ماه

گریختن از ناکامی دشوار است. در صلح آمیزترین گفتمان ها، بخشی از خواسته های انسان از قلم می افتد. مغز داخل کمپلکس فراموشی فشرده می شود، آزار می بیند، گیجی می گیرد و تمام. شبیه به گریخته ای از جنگ شروع به ساختن می کند و شاید دور شدن راه حل دوم باشد، دور شدن از منطقه جنگی. این وضعیت زیر پرچم سفید رنگ صلح می باشد، صلحی ناپایدار، چون گریختن برای سربازهای بااصالت شرم آور است و بیشتر از ترکش خمپاره ها جا می گذارد و درد می گیرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم...

رویاهایم نقش اصلی این دور از زندگی را بازی می کنند، رویاهایی برای فردا، رویاهایی که حتی امروز و اکنون را دچار می کنند، به خودم، شبیه ریزترین نقطه ی عالم هستی نگاه می کنم، گاهی خنده دارد، گاهی سخت و طاقت فرسا و گاهی پر از سوال و ابهام. کاش پول نبود. و هیچ چیزی با پول به دست نمی آمد و ثروت آدم ها، شخصیت و آدم های اطرافشان بود. چند سال پیش با فکر و خیال متن های نصف و نیمه از خواب بیدار می شدم، پشت لپ تاپم می نشستم و شروع به تایپ می کردم و اکنون صبح زود بایستی به فکر پیدا کردن پیاز درچه یک از میدان تره بار باشم. یا شاید گاهی با تماس یکی از مشتری ها از خواب بپرم و یا با حساب و کتاب های روزانه خوابم نیمه خواب شود. قصد از گفتن تمام آنچه که روی داده، انکار و ابراز تنفر نیست. شغلم را دوست دارم، اما گاهی دیدن خودم از چشمی دیگر دیدگاهم به دنیا و این مسیری که می رود را تغییر می دهد. من دوست دارم هر کجا که هستم تماما آنجا باشم و یک تن گسیخته در افکار سرگردان نباشم. می خواهم متمرکزتر عمل کنم، خانه ای بسازم برای آرمیدن. که این دنیا چیزی بیشتر از این نیست که برای خواسته های منطقی ات تلاش کنی که در آخر  مطمئنن خواهیم رسید. 

اکنون در این نقطه هوا گرم و استعدادم برای نوشتن غنچه زده است، اگر سرمای شب سر از تن غنچه هایم جدا نکند، خوب است. گاهی آدم دلش می خواهد که بنویسد، نه برای خوانده شدن و نه برای سند سازی، که صرفا برای آرام شدن، انگار که با دست خودم نوازشم می کنم. 

حالم خوب است. به اندازه ای که می توانم برای زندگی یمان خانه ای بسازم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۰۰

شب در

شبدرهای وحشی باغ

شب را می درند

و من در وحشتم

از باغ وحش نازیبا

از ریشه هایی که در خاکن

سجده می کنم به قامت رعنایت

مرا دریاب

دریاب از وحشت خاک

از وحشت تنهایی

باغ را چه شد

شب چه داشت

شبدرهای همسایه

مارانی خرطومی اند

در انتهای تاریک شب

ما را خلاصی

ای کاش

زیبای من

کنار چراغ پیه سوز

ایستادنت

درنگت را

می دانم

می دانی...!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ آذر ۹۹

مثل هر چیزی

بعد از این ورق زدن های پس و پیش، خوب می بینم که دیگر دردی جز یک چیز ندارم. می خواهم زندگی مستقل خودم را شروع کنم، می خواهم کنار کار اصلی ام کارهای دیگری انجام دهم، کمی بزرگ تر شوم، اگر بتوانم برای پنج سال زندگی ام پول کنار بگذارم عالی می شود. البته مقداری هم برای شروع لازم داریم. آرام آرام به فکرم نزدیک می شوم، این دیگر درد نیست، این هدف است، و من بهش می رسم، مثل همه ی چیزهایی که برایشان تلاش کردم و رسیدم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۹

امروز صبح حال آرزویم

یادم نیست چطور بیدار شدم، آرام بودم، خسته بودم یا چه تنها این یادم است که گریه نمی کردم. حالم خوب بود بجز آن سر دردی که گاهاً صبح ها خفتم می کند مشکلی نبود. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم. می دانستم باید آرزو بکنم. قبل از باز شدن چشمانم، صدای پیام های تبریک بانک ها و همراه اول را می شنیدم، دنبال بهترین آرزو می گشتم، آرزویی که همین امسال اتفاق بیافتد نه آرزویی که هزار سال منتظرش باشم، چیزی که خیلی زود از دستم بگیرد و کمکم کند. هر چه قدر گشتم بی فایده بود. نزدیک ترین آرزویم، نزدیک ترین انسان به من است. آرزوی من حال خوب اوست...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ مهر ۹۹

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

کاری به حرف های سفت و ثقیل افلاطون یا دکارت ندارم، من در چهاردیواری اتاقم یک افلاطونم، یک دکارتم. من هم می توانم جرعه ای از شهد شیرین حقیقت را بچشم. من تصویر ناب زندگی ام را یافتم. سخت اما شیرین. تصویری از چهره دختری که دوستش دارم. در تاریکی شب، در سکوت و خلوت و خواب، الهام آمد تا بیدار شوم و چهره معصوم او را در آغوشم ببینم. او نورانی ست، زیباست، زیبایی حقیقی، بی هیچ وصله ای، بی هیچ تلقینی، محض و ممکن، این معرفت زیباترین دل خوشی من تا اینجای زندگی ست، دل خوشی ای که در قاب صد کلمه نمی گنجد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

من او را سی سال زیسته ام

زمان، سازی دروغین 

تشعشعی پر ترس

و سکوتی سیاه است

تو نترس

از گره شیشه ای اشک هایم

که شکستنی ست

ای آینه من، دوستم

پرده بشکن

فاش کن 

قاتل سوی نگاهم،

منکر چشمانم را

بگو

به من بگو

طوری بگو که باور کنم

آرام و شمرده

دیکته کن 

من او را سی سال زیسته ام

نترس و به ساز زمان برقص

بلرزان دلم را

و متلاشی ام کن

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

رویاهامو ول نمیکنم

بالاخره رسید اون روزی که منم یه بزرگسال لعنتی شدم. من دیگه غر نمیزنم و به خودم قبولوندم که زندگی اینه و باید باهاش ساخت. راستش به رویاهام فکر میکنم، به تک تک کارهایی که می خوام انجام بدم، ولی همه اینا فدای یه دل خوشی و لبخنده، فدای یه لحظه برگشتن و نگاه کردن، آدم وقتی بزرگسال میشه اینو میفهمه، نمی دونم بالاخره سی ساله شدم، نمی دونم تا چه حد عقل و شعورم رشد کرده ولی یه افسوس عجیبی از گذشتن تک به تک لحظات زندگی دارم. این حرفی که میگن آدم هر چقدر بزرگتر و بزرگتر میشه هر چقدر میخونه هر چقدر به واقعیت های زندگی فکر میکنه می فهمه که هیچی نمیفهمه... منم نمی فهمم ولی ... هنوزم رویاهامو ول نکردم، چیزی که از بچگی مونده برام این قاطعیت و اصرارمه، دست نمیکشم از چیزایی که می دونم و مطمئنم از جنس زندگیه. بالاخره منم پیر میشم، من از کار میافتم ولی باید به رویاهام برسم. داشتن رویا کلا چیز خوبیه، حتی اگه هزارسالم عمر کنی و بهش نرسی باز چیز خوبیه، لااقل یه چیزی هست که آدم دنبالش بره، رویای اصیل چیزیه که آدم خودش به ماهیتش پی می بره، چیزی نیست که رفیقت، دوست یا خونوادت اونو تو مغزت بکارن. حرف هایی که اونا میگن خیلی زود از سرمون می پره ما حتی اگه رویای غلطی هم داشته باشیم، کافیه رویای خودمون باشه، میرسیم بهش، زندگی جنگه رسیدن به رویاهاست، جنگ اینکه چطوری این مسیرو مدیریت کنیم تا برسیم به اون نقطه، اونجا یه جاودانگی خفنی منتظرمونه، نمی دونم نمی خوام مطلق حرف بزنم اینا چیزایین که من دلمو باهاش خوش میکنم، شاید این رویاها و هدف هایی که من تو مغزم پرورش دادم یه ایده بنجل و نازل باشه که هیچ خریداری نداره، ولی من دوست دارم رویاهام همیشه تازه و سرحال باشن. اینا چیزایین که اسماعیل کم رو و خجالتی از بچگی بهشون فکر کرده و همه تصاویر پازل رو کنار هم چیده. من هنوزم می خوام بسازم، خلق کنم و این قویترین نیرویه که منو سرخوش میکنه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

نامه ای مهم برای یک روز مهم از سی سال زندگی

شبیه تمام شخصیت های داستان های شیرین و خواندنی امروز در این تاریخ مهم در این برهه بی بازگشت هستی دیگر به خانه بازگشتم. حال و هوای امروز صبح نوید این دل خوشی و سبک بالی را می داد من اینبار شبیه سانتیاگوی همینگوی از دریا به خانه بازگشتم. از یک سفر از یک ماجرای مهیج آمدم. من خود خواسته پای در این قایق خیال و واقعیت گذاشتم و سال ها خودم را به تلاطم های گاه و بی گاه این پدیده که هیچ از آن نمی دانستم سپردم، تا بگذرد، تا تلاطم ها همچون آغوش مادر تربیتم کنند، برای شکست ناپذیر شدن، برای اتصال به روح بی کران هستی، برای بی کران شدن، برای بی باک شدن همچون دریا.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹