۴۴۲ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

لرز قرقاول ها

حتی اگر به طرز فجیعی بمیرم و باز زنده شوم، امشب را با شیرینی مرور خواهم کرد. شبی پر از آرامش، شبی که بودن تو عین بارونه خنک و تازه و ناز و آرومه... بهت گفتم وقتی کنارت دراز می کشم و دستم را دورت حلقه می کنم، شیب مغزم تند است، همه حرف هایی که روزها و شب ها مرور می کنم را عین آب روان نقل می کنم. و این اعتراف چقدر آرامم می کند. اینکه از بد و خوب حس هایم به تو بگویم، نفس بکشم و تو با جانم و عزیزم جواب بدهی و بیشتر در این دریای آرام غرقم کنی. این ها بیشتر از رویاست...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۹۷

چند روز بعد سربازی

امروز صبح با حباب عدد پنجاه و چند از خواب بیدار شدم. پیرمردی با نوک انگشتانش بیدارم کرد و با ژست طلبکارانه ای عدد پنجاه و چند روز را کنار گوشم زمزمه کرد. آی که روزها چقدر زود تند سریع از کنار هم میگذرند.

 کاش من هم آدم گذشتن بودم. آدم این نیز بگذرد گفتن. از دو روز پیش که اصرار پدر را برای کوچیدنم شنیدم، ابتدا بال در آوردم و سپس فکر پرواز در لحظه را حس کردم. فکر کردم که پدر چقدر بی قید و بند فکر می کند، اینکه شش دنگ حواس آدم به خودش باشد و برای طی کردن روال زندگی پای کسی دیگر در میان نباشد چقدر خوب است. اما مگر می شود تنهایی سر کرد؟ طاقت آدم تاق می شود... از آن روز به بعد به روز ترخیصم از سربازی فکر می کنم. به اینکه چه روزهای خوبی بعد آن می تواند سراغم بیایند. به روزی که پاسپورتم را از پلیس باضافه ده کنار رودخانه گرفته ام و با نیشی باز در پهنا، قدم زنان، شعر خوانان از کنار رود میگذرم و آخرین تصویرهای ذهنم از شهر را ثبت می کنم. وای که چقدر واقعی ست. بعد از آن به این فکر می کنم که من چقدر با تنهایی زیستن سازگارم. به خلوت های خودم میان شلوغی های شهر فکر می کنم، میان گروه ها و جمع های شوخ و شنگ و گاه بی مزه،  به شب بیداری ها، به نشستن های طولانی، یکه و تنها بر بلندای شهر و تماشا، خیره ماندن. با خودم می گویم اینکه آدم های اطرافت تو را مؤدب، مهربان و دوست داشتنی خطاب می کنند، حرفی ست که آن سرش ناپیداست، با این حساب آخرین روزم برای آنها شاید سخت باشد، که دیگر از حضور من بی بهره خواهند ماند، یا شاید پسری مودب تر، مهربان تر و باحال تر از من جای خالیم را برایشان پر کند. 

واقعا که زندگی جاى ماندن و در جا زدن نیست، همه باید روزی برویم نه شبیه آن خداحافظی دم مرگ، بلکه از سر تصمیمی عجولانه. انسان است دیگر گاهی با این تصمیم ها بار یک شهر را به دوش می کشد و می رود. رفتنی که در آن بغض هم هست، بلاتکلیف بودن هم هست. 

سفر من از ترکیه شروع خواهد شد، و بعد از آن یک به یک بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای بلیط سفر شهرها و کشورهای دیگر را خواهم خرید. امیدوارم کسی با تنهایی من مشکلی نداشته باشد. چون این روزها این باور تنها بودن رفته رفته در ذهن و دلم محکم تر می شود. اصولا این نوشته ها برای دو سال بعد مناسب تر است اما دلم می خواهد بدانم چه چیزی یا چه کسی من را از فکری که در سر دارم باز می دارد. برای من که گاها نسبت به گفتار و کردار خود و دیگران حساسم، برخورد متقابل خود و دیگران در مواجه با اینکه من تنهایی را برمی گزینم بسیار مهم است. اصولا برای فرار از روان بی عقل، من به کسی پناه نمی آورم. کسی را انتخاب نمی کنم، و نمی خواهم انتخاب کسی باشم. انتخاب های من یا خودمم یا کتاب یا گشت های شبانه شهر. این پدیده هایی که نفس کشیدنشان بوی پاکی و صداقت می دهد.

 جدا که آدم بدقلق نظیر من کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷

درناهایی با منقارهای سرخ رنگ باخته

در میانه آشوبم

زندانی زندگی های زیبا

و مانیفست های رنگارنگ ام

که به زور سکه ها 

دشنه هایی از چرا ها، چگونه ها

راه حل ها، بن بست ها را ساخته اند

با سرنیزه هایی آلوده به زهر

زهر عشق، دیوانگی، جنون

در میانه تلاطم رودها

بنگر به لرزش پاهای درنا

به سفیدی زیبای درنا

به منقار سرخ رنگ باخته اش

و به جنبش ماهی لای پاهای کبریتی درنا

طواف بکری ست

تو ساکن باشی و دور سرت ماهی ها

شبیه آدم های فراموش کار چرخ بزنند

و جز یک کلمه چیز دیگری ندانند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷

همین دیروز

با تو از این شهر دور می شویم

آنقدر دور که پیکر شهر همچون جاخواب زنی خسته در پشت سر ما نمایان است

همچنان، دور

                 دورتر

سه نفر بودیم

یا حتی چهار نفر

                  تو، من و باران

                        و زنی خسته در پشت سرمان

         که ایستاده و تا زور دارد

ملافه های دیشب را مچاله می کند

آب شان را می کشد

و تو دستانت را با آب ملافه ها خیس می کنی

همه می خندیم

دستانمان در هم می پیچد

                           باران، تو و من

با گرفتن دستان نرم و بارانی ت

به حد کافی دور شده ایم از شهر

دیگر میان بتن های سرد شهر خفه نمی شویم

و از دور، هیکل بی جان و حقیر شهر را سیر می کنیم

دلمان به شهر، به آدم های آن می سوزد             

دور می زنیم که برگردیم

هوا همچنان کیفش کوک است

و انگار شهر ما را می طلبد

راه برگشت اما

              سرازیری تندی ست

آرام آرام از قهوه ای خاک، سبز علفزارها، از بلندی ها، از صخره ها از باغ ها جدا می شویم

سگی راه برگشت مان را می پاید

و زن آغوشش را برایمان باز می کند

و جاخوابی با ملافه های گل دار نشان می دهد

بسویش می شتابیم...



* آمار بوسه هامان درز نکند جایی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ فروردين ۹۷

از امروز بشمار یک، ...

از امروز به این فکر می کنم که هفتاد روز بعد اولین مواجه ام با سر کچل و سفید خودم چگونه خواهد بود...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ فروردين ۹۷

و ما خدا

گاهی من و تو جدا از این دنیایم.

آنجا که ما دنیا را آفریده ایم 

هیچ خدایی زاده نشده است

چقدر خیال هر دو تایمان راحت و آسوده است

هیچ بنی بشری نیست که چوب لای چرخ خوشی هایمان کند

عجب خیالی شد

تو خدا

من خدا

و ما خدا


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

تبریز...

تو زندگیم این دومین باره که از همه چی متنفر میشم. اگه تبریز بودم، میزدم بیرون. میرفتم کل شب رو قدم می زدم، با خودم حرف می زدم. می خوندم. می خندیدم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

شنوایی

کاش یه گوش شنوایی بود تا همه حرف های ته دلم رو راحت بهش میگفتم. دلم میخواد این ذهنم از فکر و سوال خالی بشه. خسته م میکنه. تعادلم رو ازم گرفته. ..

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

آتیش

یه وقتایی حس کردین تا حالا کل مسیری که اومدین، زندگی که واسه خودتون دست و پا کردین یه انبار کاه بدرد نخوره. و هر چه زودتر باید خود و بقیه رو به آتیش کشید. من سرم داغ داغه. با کف دستم پیشونیم رو می مالم و با انگشتام دور چشامو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

گیتیس

دیشب با همان ماشینی که هر روز امانت سوار می شوم، تنهایی راندم سمت کافه. دو ماهی می شد که دور بودم از این کافه. هیچ بهانه ای بجز این نداشتم که بروم و ادامه فیلم نامه ای که می خواندم را از سر بگیرم. همین کار را هم کردم. سیب زمینی سفارش دادم. و فیلم نامه محله چینی ها را مقابلم گذاشتم، بعد از دو ماه دوباره برگشته بودم به تعقیب و گریزهای گیتیس. به ذهنم فشار می آوردم که قسمت های آغازین فیلم را یادآوری کنم برای خودم. هر چه زور زدم نتوانستم. برای همین شروع کردم از چند صفحه اول به خواندن فیلم نامه.بعد اینکه سیب زمینیم را خوردم. فیلم نامه را هم بستم که راه بیفتم و بروم. توی کافه از دو نفر توریست فرانسه ای حرف می زدند که بعد از آمدن به این شهر مهمان این کافه بوده اند و حالا در صفحه وبلاگشان در مورد تجربه سفر به ایران و مخصوصا از کافه های مدرن ایرانی نوشته اند. آنها می گویند دخترها در کافه ها حجاب شان را برمی دارند... پول غذایی که سفارش داده بودم را دادم، کافه من بهم گفت اگه دوست داری می تونی این فیلم نامه رو ببری و تو خونه ادامه ش رو بخونی. گفتم به هر حال این بهانه ای میشه واسه اینکه بیام کافه. گفت اشکالی نداره، بخونین باز اگه فیلم نامه دیگه ای خواستین می تونین بردارین...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷