۴۴۶ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

نهان

همیشه گوشه ای از کادر عکس هایم 

کوهی بلند و برفی 

آن دورترها ایستاده است

کوهی که در نهان

غلغله ای داغ و سوزان دارد

کوهی که شبیه قلب من

به امید سبز شدن

ایستاده است،

سبز می شود وقتی که شراره های سرخ

دامنش را لباب بسوزاند

سبز خواهد شد

وقتی که دیگر نهانی نماند

وقتی که دیگر گریه ای پنهان نماند

عادت کوه ها همین است

روزی اگر مثل کوه باشم

استوار و ساکت 

بندهای نشیمن گاهم را

از سر و روی این توپ خاکی خواهم گشود

هزاران سال نشسته ایم به چه؟

منتظر کدام کوهکن مانده ایم؟

مانده ایم تا بیاید روز فراق؟

تا دوباره در نهان آتش کند؟

راستی کوه اگر بند از زمین پاره کند

لابد شبیه عروس دریاها خواهد رقصید.

رقصیدن کوه را دوست دارم

وقتی هوا ابری نباشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

میایی بیایی میایی بیایی میایی بیایی میایی!

از همین ثانیه ای که گفتی حتما میام خونه شما، تپش قلبم رو حس می کنم، با صدای قدم های تو یکی می شوند، شاید این آمدن باز سال ها طول بکشد ولی من همین الان غرق در استرسم، همه کارهایم را ول می کنم، و فقط به آن لحظه، لحظه آمدن تو فکر می کنم، تو را در حیاطمان در اتاقم تصور می کنم، باید همه جا را مرتب کنم، باید به همه بسپارم با تو خوب باشند، خیلی خوب، مودب... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵

یه دیقه

خوب از امروز سعی می کنم وابستگی م رو به یه سری چیزها و شخص ها کم رنگ تر بکنم تا بتونم از وقت و تنهایی خودم بیش ترین استفاده رو بکنم... چقدر احمقانه و کلیشه ای.... یادمه یه روز یه مطلبی خوندم، اینکه مشکل بشر امروز اینه که نمی تونه یه دیقه پشت میز کارش بشینه و رو کارش تمرکز کنه، اگر بتونه این یک دیقه رو دندون رو جیگر بذاره می تونه به موفقیت های بزرگی دست پیدا کنه، مثلا می تونه یه طرح خوب برای رمان یا یه چیز دیگه بنویسه، می تونه به اکتشافات بزرگی دست بزنه، البته اگه بتونه بدون شلوغ کاری و تنبلی در طول یک روز یه چند ساعت روی یک موضوع تمرکز کنه

خوب منم می خوام همین راه رو برم. چون واقعاً به نقطه ای رسیدم که کاری بجز دنبال کردن علایقم ندارم، این روزا هیچ چیز و هیچ کسی هم نیست که حواسم پرت اون باشه، می تونم سکوت و خلوتی خونه رو تا دو سه ساعتی تو دستم داشته باشم، ولی خب باید بتونم روی صندلی گرم و نرمم بشینم و فکر کنم و بنویسم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

زندگیِ خوب

دلم می خواد ساعت ها زیر دوش بمانم،

می خواهم همه دلتنگی ها و منگی های این روزهایم با آب سابیده شود،

می خواهم کمی با خودم خلوت کنم،

شاید بتوانم نقشه خودکشی خودم را خیلی زود سرهم کنم،

شاید بتوان آخرین نوشته ام را در سکوت و تاریکی بنویسم،

چقدر باید زر زد به پای زندگیِ خوب،

به زندگیِ رنگارنگ.

دلم آهنگی غمگین می خواهد،

کاش می توانستم خطی از خطوط سوز و آه صدای ویولون باشم،

که تنم را پیچ می داد،

سرم گیج می رفت،

پیچ 

پیچ 

تا وقتی که می توانم تعادل دنیا را در نگاهم پیدا کنم،

ببینم قطره های آب روی پستی و بلندی صورتم پیچ می خورند،

انگار زر زدنم کارساز بوده است...

چقدر رنگ می بینم،

چقدر خوبی می بینم،

باید عجله کنم،

زندگیِ خوب منتظر من است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

قناری من

در خنثی ترین حالت روحی ام

آنجا که نه افتادن برایم مهم می شود و نه پرواز

مشتاقم پای هر چه خبر است 

در همان حجله بشکند و به گوش من نرسد

عادت بهمن است 

به من که می رسد

دهنش به زهرمار باز می شود

کو عکسی که ثابت کند 

بهار بود زمستان بهمن ماه

سبز بود 

هر جا که تو قدم میگذاشتی

هر جا که تو لانه می کردی

کنار من

در قلبم

دوستم می گفت:

هوای قناریت را داشته باش

حواست به آب و دانه اش باشد

برایش شعر بخوان

لالایی بگو

قاه قاه با او بخند

ریز ریز با او گریه کن

او را به آغوش بکش

گرمی تنش را حس کن

عطر تنش را ازبر کن

ببین چقدر زیباست... 

آخرین بار بهمن بود

درست بعد از یک دل سیر بودن در آغوش تو..

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

س ک و ت

س ک و ت، ریشه حرف های نگفته است،

شبیه لامپ هشداری ست که تا نورش به چشمانم می خورد، گوشه ای کز میکنم، با خودم با اطرافیانم سر هیچ و پوچ، سر بهانه های آبکی لج می کنم، کودکی کم سن و سالم، یا دیوانه ای حساس به نور زرد سکوت. من وقتی سر از سکوت فراتر می نهم، نور خورشید را می بینم، شبیه موتورهای خورشیدی، با نور تغذیه می شوم، اما اگر شب را شبیه چادرهایی سیاه رنگ بر سر من بکشند، سکوتم دیدنی ست، اعلاست، وقتی سکوت می کنم، از سکون خوشم نمی آید، چون بیشتر به یک مرده شبیه م تا آدم، هر چند حرکت کردنم من را زنده نمی کند، لااقل حس می کنم، برای زنده ماندم شبیه مرده های متحرک راه می روم و شاید قدم هایم تکه های نافرجام تلاشی باشد برای راهگشایی دوباره. س ک و ت می شکند، قدم هایم تندتر می شوند، دیگر با هیچ کس چه آشنا چه غریب لج و لج بازی و مخالفت نمی کنم، به روی همه می خندم، بعضی ها به من می خندند، و آنهایی که کف و سوت می زنند جوابشان را با کف و سوت می دهم، لاقیدی در این زندگی دست و بالام را برای خوب بودن، برای شاد بودن باز گذاشته است...مشکلی نیست تو فکرش را نکن!

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

امشب

امروز انقدری داد زدم و فریاد کشیدم که خسته شدم، کل انرژیم صفر شد و افتادم روی تخت اتاقم... جیغ بلد نبودم، بلد بودم جیغ میکشیدم، ولی بلد نبودم... حالا که دراز کشیدم، حس سبکی بهم دست میده، از دستش میگیرم، منو میکشه سمت خودش، سبکتر می شم، چشام رو می بندم به امروزم فکر می کنم، به این که فقط با دو ساعت بزن بکوب حالم چقدر خوب شد..دقیقا اون جایی که مجری 30 ثانیه اجازه جیغ و داد می داد، چقدر حالم خوب میشد، چقدر من احتیاج داشتم به فریاد کشیدن...حس خوبی داشت امشب، مثل حس اون روزی که برای اولین بار مخاطب یه نفر شده بودم، مثل حس یه روز قدم زدن زیر بارون، مگه از اینم رویایی تر و شاعرانه تر چیزی داریم...امشب خیلی خوب بود، این رو می نویسم تا یادم باشه دفتر عمر منم پتانسیل اینو داره که خوب و باحال تا بخوره، تا تو تصمیمی که گرفتم ثابت قدم باشم. شب بخیر

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵

مثلا یلدا بود

مثلا امشب یلدا بود، طولانی ترین شب سال. با پدر تنها بودیم، پدر دنبال قاتل سفیر روسیه در استانبول بود، من تکالیف کلاس زبانم را می نوشتم، گاهی عکس های یلدایی بچه ها را لایک می کردم و گاهی به صدای حلب حلب گفتن قاتل گوش میدادم، امشب مثلا یلدا بود. امشب حتی تنهاتر از هر شب دیگری بودم، مثلا شب یلدا بود، مثلا خانواده ها دور هم جمع بودند، اما خانه ما خلوت بود، همیشه اینگونه بوده است. شب یلدا بود، من در سایت سنجش دنبال دکتری  بودم، در اتاقم تنها کز کرده بودم، به صدای کمانچه گوش میدادم، همه چی آرام بود، آرام آرام حس می کردم این ویژه بودن و طولانی بودن این شب یلدا را... به سرم می زد بروم و هندوانه بخرم، بسرم می زد منم دستی بجنبانم و سفره ای چیزی پهن کنم و مثلا دور هم باشیم، اما کسی نبود، پدر از قاتل آندری کارلوف بازجویی می کرد، من مشق شب می نوشتم، بی خود و بی جهت وقت را می کشتیم، و اصلا کسی از ما بازجویی نمی کرد، مثلا شب یلدا بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ دی ۹۵

سردمه

یخچالی برای اتاق

برای فاسد نشدن دل ها

برای کپک نزدن روح ها

برای فرار از فکرهای بو دار

مکث 

مصمومیت و ناله 

معصومیت و باروری 

و آغاز ماه های جدایی

و سرمای سخت و جان کش

پیچش نرم و لرز در تنم

و تا خوردن پیرهن سفید عقد

راه رفتن در دو خط موازی

کی؟ کجا؟ بهم خواهند رسید!

من منتظر دیدن اولین بوسه ی خط ها شده ام

دو خط موازی 

دو خط همچون رفت و برگشت خیابان

همچون رازی پنهان میان من و تو 

میان نگاه ها

میان بوسه ها

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

اتفاق باش

انحنای ناز و لبخند

صدای نرم و دلکش

رنگی گرم و جذاب

خوش پوش و با انرژی

شوخ و با مزه

شیرین

نه....نه.... نباید هشیار باشم

نباید به رنگ پوستش، به فرم ایستادن دندوناش به بینی و لپ های سرخ شدش نگاه می کردم، فکرم نباید بیشتر از این هشیار باشه، باید چشام رو ببندم، که دوباره تکرارش نکنم                                                                                                                                                                 

نباید او را ببینم

بگذار فقط یک اتفاق باشد

یک در هزار

نباید دوباره او را ببینم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۷ آذر ۹۵