۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

قالی گُلی، قالی گِلی

دوست دارم برای خاطر تو واژه ببافم، با هر رنگی با نخی اعلاء، قالیچه ای چهار گوش و مربع، تارش تو باشی و پودش من،...

اما حیف که خاطرم از  واژه بافی بسی آزرده است، تارهایی پیچیده اند دور گردنم که القصه می دانی چه شده است، تاری که مرا در آغوش گرفته بود، معشوقه ام بود، اما رهایم کرد، او که رها کرد، همه رهایم کردند، حتی پیرمردی که نشسته بود پای قالیچه تا ترمیمش کند، مرا از ریشه برید و در هوای آزاد رهایم کرد... دیگر معلق در هوا ماندم، با هیچ تاری چفت نشدم.

دیده ای قالیچه که کهنه می شود، از مهمان خانه تا می کنند و در گوشه ای از انبار لوله می کنند و ایستاده در تاریکی رهایش می کنند، آن وقت است که از چشم همه می افتد، می خزد در لوله ی تنهایی، گرد می گیرد و باورش می شود که دیگر این آخرین خواب، مرگ است.

بعد از این حتی نمی تواند غلتیدن کودکی بازیگوش را میزبانی کند. من نیز چنین ام یار من، گرد و خاک خورده ام، هر که از کنارم میگذرد، سیاهی می بیند در تاریکی، تلی از خاک می بیند، نه چمن زارم نه شبیه کوه، بیابان بیابانم...

معشوقه ام چیزی زیر لب زمزمه می کند و می رود، و من تمام این ثانیه ها را خیره می مانم به پاهایم که راه نمی روند و پاهایش خوب از من دور می شوند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

دوازده ساله بودم!

اولین باری که خواستم از ته دلم گریه کنم، کنار ستون های پت و پهن مسجد محله نشسته بودم، روی پتوی که بوی رطوبت می داد، بوی چای، بوی عطر یاس... شب قدر بود، واسطه کرده بودیم همه امام های معصوم را، دوازده ساله بودم، اولین شبی بود که کسی کاری به کارم نداشت، چراغ های بزرگ و لوسترها همه خاموش بودند، بالای سر  منبر لامپ صدی داشت از شدت خوشحالی بین سیاهی مسجد زق زق می کرد، او تنها روشنایی بخش این تاریکی بود، روحانی به محمد بن .... من خیره مانده بودم به چشم هایی که اشک می ریزند، و زبان هایی که ناله می کنند، همه انگار روز آخرشان بود، همه طلب داشتند، همه بدهکار بودن، اما من تکلیفم مشخص نبود، من قبل اینکه پای ستون مسجد بنشینم، طلبی نداشتم، اما بدهکار بودم، در مقابل این ناله ها و اشک ها من هم باید. 

به بدترین و دردناک ترین اتفاق های زندگی ام فکر میکردم، نشد، تصورشان می کردم، نشد، دوباره در سیال ذهنم بازی می کردم همه آنها را، تا بتوانم لحظه ای دردناک از لای آن ها بیرون بکشم، و با چشمانی خیس اشک، برایشان زار زار گریه کنم، اما نشد.

دیگر چیزی نداشتم، دیگر بهانه ای برای گریه نبود، دوازده ساله بودم، برای چند قطره اشک به تک لامپ زرد رنگ صد وات خیره ماندم، چشمانم می سوخت اما اشک هم داشت، دیگر من هم طلب کار بودم، شاید هم بدهکار....

بعد از دوازدهمین شب قدر، دیگر گریه نکردم، طلسم شد، دیگر اوج اوج احساسم این بود که لبانم را روی هم گره می کردم، تلنبار می کردم، و می کنم، باز یادم رفته است برای چه؟ برای که؟ باید گریه می کردم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵

آیت الکرسی

داشت زمزمه می کرد، هر صلواتی که می فرستاد، یک بار دکمه صلوات شمار را فشار می داد، من وقتی کنار در اتاق مصاحبه ایستاده بودم، رو کردم به او 

-گفتم؛ برای من هم چند تا می فرستی؟!

-گفت؛ اگه دوست داری، برات آیت الکرسی بخونم! 

-گفتم باشه، 

خانمی که کنارش نشسته بود... 

-گفت؛ بخون رو صورتش فوت کن، 

او خواند، و گویا فوت کرد روی صورتم.

نوبت من که شد، وقتی در را باز کردم، دیگر استرسی نداشتم، خیلی آرام بودم، خیلی خوب بودم...وقتی نشستم روی یکی از صندلی ها، پای راستم را به هوای اینکه خواب نرود، دراز کردم زیر میز، در همین حین کف پایم خورد به کفش تازه واکس زده یکی از استادها، آنکه ابروهایش گره خورد، سوال هایش پیچیده تر شد.آرام نبود، دیگر آرام نبودم، در آن یک ربع ساعت دمار از روزگارم در آورد، کاش آن خانم درست روی صورتم فوت می کرد، نه این ور و آن ور و یا حداقل برایم دوباره آیت الکرسی می خواند، و خودم فوت می کردم روی این عارضه ای که ناخواسته به بار آمده بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ تیر ۹۵

نمی دونی که ...

 من عشق رو با الفبای تو داشتم یاد می گرفتم، تو معلم من بودی، همه چی داشت خوب پیش می رفت، قصه گل و بلبل بود، ولی فک کن همین که داری اندر خم ناز و عشوه ی گل می رقصی، یهو معلم سیلی محکمی بهت بزنه، فرض کن دلیل موجهی هم برای این کارش داره، تو چی کار می کنی؟ گریه می کنی! خیلی محکم باشی فقط یه خورده ناراحت میشی، ولی بهرحال یه جایی از دلت زخم میخوره، معلمی که اینقدر دوستش داشتی چرا تو رو بزنه، تحقیر میشی پیش خودت! چون معلم رو دوست داری، همه این ماجرا رو می ذاری پای درس، یا همون عشق، نمی خوای معلم از چشمت بیفته، معلم برات میشه خدا، خدای عشق.

من از عشق خوردم، نه از معلم دوست داشتنی ام. اونقدر به معلم نزدیک شدم تا خود عشق اومد وسط، دچار شدم.

مثل سربازی که جونش رو میذاره کف دستش، رفتم جلو، شاید شهید شاید اسیر اونی که باید. و من از این ماجرا یک زخم ناعلاج روی لبام موند، جای بوسه های تو، معلم دوست داشتنی من!

واسه همین برگشت به عشق برام خیلی سخته، نه معلمی دارم و نه تصور خوبی از عشق، عشق برا من مثل تابلویی پر حرف از اتاقم آویزونه، فقط نگاه می کنم، می نویسم برایش، ولی هیچ وقت جرات نمی کنم بهش دست بزنم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۹۵

ایهاالناس

برای یک شهرستانی، وقت گذرانی در شهری مانند تهران بسیار درد آور و بی مایه است، البته تاکید می شود وقت هایی که تنهایی می افتم به جان این کلانشهر، دردناک تر و بی مایه تر هم می شود. خوب چرا؟ خستگی راه، خستگی پله های ایستگاه های مترو، اصلا هر بار فرصتی پیدا می شود تا چند ساعتی در شهر چرخ بزنم، هفتاد درصد کارایی ام پای رسیدن به مقصد صرف می شود، از آن طرف سی درصد در جیبم باقی می ماند، که، خودتان قضاوت کنید می شود با این سی درصد باقی مانده، توی سینما یا سالن تئاتر نشست؟ از فرط خستگی دنبال جایی برای نشستن می گردم و کجا بهتر از سینما یا تئاتر، که از هر طرف برد-برد است، ولی همان بیست دقیقه اول خاموش می شوم و آخر سر با کف و دست و هورای تماشاگران از خواب بیدار می شوم، ساعت را که نگاه میکنم می بینم اتوبوس امشب را هم از دست داده ام، و باز یک روز دیگر در تهران...

از تهرانی ها سوال می شود؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ دقیقا!

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

روح را چه به کار رگ و خون ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ خرداد ۹۵

وسوسه های خوب!

Dear Esmail,

We appreciate your interest in the program and hope to see you this summer!

Regards,
Kelly T. Wisnaskas

به سرم زده، می خواهم خیلی ساده کوله پشتی ام را بردارم و بروم... ولی نمی توانم، گیرم، تو زندگی چند داستان نیمه تمام دارم، یکی همین خودم و دیگری میناست....

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۵

بعضی چیزها

بعضی از شنیده ها خیس عرقم می کند، و بعضی دیگر شبیه این موسیقی، سرد است، و وجودم را شبیه قندیل یخی می تراشد،...

 شاید قطره اشکی بیاید و همه سردی ها را نارنجی پر رنگ کند...

پ ن: Sezen Aksu-Masum Degiliz

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۵

مثل گلبرگ های سرخ گل رز

خبر آمدن باران خیلی زودتر از خودش در حیاطمان پیچیده بود...

بوی باران یک روز قبل تر از قطره های باران به صورتم می خورد.

این را می شد از قیافه خاکستری و غمباد گرفته ی ابرها فهمید،

یا می شد از ژست سرحال درخت ها و گل های حیاط فهیمد،

و امروز خیس باران بودم،

قطره های آزاد باران از پیشانیم سر می خورد،

حال خوبی دارد، خنکی دارد، هوس دارد لامصب...

نکند با باران خاطره داشته باشی، 

دقیقه به دقیقه از خاطرات را می کوبد بر سر آدم،

گیج می کند آدم را

ولی باز هم حال خوبی دارد،

خنکی دارد...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۹۵

دانه ای انار تازه

قطعا نمی شود از پائیز 89 تا همین چند روز پیش را در چند سطر خلاصه کرد، حتی به راحتی نمی شود از کنارش گذشت و کاملاً بی تفاوت بود، اما مگر چاره ای دیگر جز این نیز هست؟!.... نیست، خیلی زمان برد تا به این نقطه از زمان برسم، روزها گذشت، شب ها بلندتر شد، و درد من بزرگتر از یک سرخوردگی و یا ناامیدی بود، نمی شد هیچ جوری با آن تا کرد، گره سختی خورده بود، تلخی همه جا پا به پای من روی زمین کشیده می شد، آنقدری بود که سنگینیش را احساس می کردم، شانه هایم کج می شدند، کمرم خم می شد، و تلخی از درون مرا می خورد، شاید روزی می رسید، شبیه آهن قراضه ای زنگ می زدم، و اکسید می شدم و انحنای تمام خنده هایم خطی صاف می شد، اما گاهی دانه ای انار تازه، روحت را، سبک می کند، و تو خود به خود به پرواز می اندیشی، و تو خود به خود آسمانی می شوی...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۹۵