۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

آقا اسماعیل یادداشت کن!

امروز 21 شهریور است، و آخرین مطلب پست شده در وبلاگ از تاریخ 12ام شهریور به من دست تکان می دهد، وقتی از کنارش رد می شوم، نگاهی می کند، نمی دانم از سر تمسخر است یا از سر دیوانگی... ولی او نمی داند که دوازده ساعت فعالیت فیزیکی، حالا اسمش را بگذاریم کار، دمار از روزگار آدمی در می آورد، و دیگر فرصتی نیست برای نوشتن...خیلی جالب است، وقتی سر کار غرق در عالم خودم هستم، به ایده های داستانی که جان می دهند برای نوشتن فکر میکنم، حلاجی می کنم، دستانم بند است، نمی توانم کار را رها کنم، مسئولیت دارد، آخر سر به خودم می گوییم، آقا اسماعیل این ایده را ثبت کن در گوشه ای از ذهنت، تا موقع برگشتن به خانه یادداشت کنی، اما وقتی می رسم خانه، لباس ها گرد و خاک گرفته کار را در می آورم و گوشه ای از زیرزمین آویزانشان می کنم، دوش می گیرم، زیر دوش به اتفاق های امروز فکر می کنم، حدود 10 دقیقه، بعد از آن موهایم را سشوار می کشم، روغن حبه انگور بهشان می مالم، براق می شوند، چند دقیقه ای مقابل آینه کوچک اتاق به خودم خیره می شوم، ژست بازیگر های هالیوودی را به خودم می گیرم، یاد نقش رزمنده ای می افتم که بهم داده اند، با آن خنده های بی امان، انحنای از خنده بر روی لبانم ظاهر می کنم، اولین دیالوگ را می گویم و باقی از ذهنم سر می خورند و می ریزند زمین، به صورتم نگاه می کنم، به جوش های صورتم نه می گویم، دیگر قوتی ندارم، روی رخت خوابی که از صبح ولو روی زمین افتاده است، دراز می کشم، به سقف نگاه می کنم، پسری دم گوشم می گوید؛ آقا اسماعیل یادداشت برداشتی؟ برنداشته ام، دوباره فکر می کنم تا همان ایده ها دوباره به ذهنم برسند... صبح شده است، باید بیدار شوم و اجازه دهم تا لباس های کار دوباره از روی عادت هر روز مرا قورت دهند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

بگو آری

اینکه وقتی من شروع کردم از گذشته بگویم، زل بزنند به چشمانم و بگویند آدمی که در گذشته اش گیر کرده است فلان و بیسار است نه، اینکه همیشه سرانجام مسیرم می رسد به گذشته هم نه، شاید این گذشته خوش آب و هوا تاثیر نه چندان خوبی روی من گذاشته است و یا در حال گذاشتن است هم نه، آه که چقدر حرف دارم از گذشته بگویم نخیر اصلاً. اینکه من به آینده امیدوارم آری، اینکه هدف های خوبی برای خودم چیده ام آری، اینکه برای آرزوهایم، برای خودم می جنگم آری. ناامیدی نه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ مرداد ۹۵

ماه همچنان می لرزد

با هم قول و قرار دارند، او منتظر است، می داند مثل همیشه با غروب آفتاب سر می رسد. خوب یادش هست سال پیش وقتی منتظر غروب آفتاب می نشست، زیر لب شعری می خواند" مرغ سحر ناله سر کن..." سال قبل تر از آن برگ های پائیز را از کف ایوان جارو می کرد و قالیچه خودش را آنجا پهن می کرد، یا خیلی قبل ترها وقتی بانو قوری بدست روی ایوان می ایستاد، کلی نازش را می خرید تا بگذارد ناخنکی به شیرینی ها بزند، چای را با طعم ماه می نوشیدند و غرق در خنده بودند.

 صدای اذان را می شنود، امروز، ماه دیگر باید کامل باشد، شیر آب را باز می کند، با رسیدن اولین قطره، ماه می لرزد، دستانش را با آب پر می کند و می ریزد روی گلها، وقتی قطره های آب، برگ های مخملی شمعدانی ها را لمس می کنند، عطر شورانگیزی لحظه لحظه دیدارش را پر می کند.

پیرمرد وضو می گیرد، و ماه همچنان می لرزد، کجاست؟ عینکش را پیدا نمی کند، دلش شور می زند، الان هاست که بانو با قوری چای روی ایوان بایستد و صدایش بزند... باید دست بجنباند، پا می گذارد داخل حوض، وجب به وجب حوض را می گردد، ماهی ها در تلاطم اند، او را نگاه می کنند، دستانش را این ور و آن ور می کشد، وقتی عینک را می یابد، همان طور خیس روی چشمانش می گذارد، به هوای دیدن ماه سر بلند می کند و ماه را می بیند، ماه همچنان می لرزد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵

در جستجوی رهایی

به سیذارتا گوتاما بودای عزیز پیشنهاد می کنم پنج واحد پایان نامه بردارد،... اونوقت می تونم حالش رو بپرسم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

سردردم را کجا بگذارم مادر؟

وقتی کوله پشتی ام را از پشت گلهای شعمدانی یواشکی برمیدارم، دلم می لرزد، وقتی صندوق ماشین را باز می کنم، دلم می لرزد، مادرم است، باز مچم را می گیرد، می گوید کجا اینجور بی خبر؟! نمی توانم دروغ بگویم، همین که می گویم فوتبال، دو سطر حرف آماده دارد که بگوید، نصیحتم می کند، اما من گوش نمی دهم، تنها بهانه ام هدبند است، به مادر نشان می دهم، می گویم خیالت راحت مادر، اینبار هد بند می زنم سرم، دردش کم تر می شود. همین که قدم برمی دارم برای دویدن، سرم درد می کند، شقیقه هایم تیر می کشد، مادرم یادم می افتد، که مقابل پنجره ایستاده است، این بار بهم گفت اگر دوباره بیایی و بگویی سردرد دارم، من می دانم و تو، منم خندیدم، گفتم حاج خانم می خوای اصلاً برم سیاتل پیش پسر عمو یوسف، خیالت راحت بشه، فوری قند توی دلش آب می شود و می گوید؛ هر کسی می خواهد برود، برود، ولی تو هنوز بچه ای... و من می خندم، از اینکه باید کم کم از فوتبال دست بکشم، فوتبالی که از بچگی تا الان با من بوده را باید دیگر روش خط بکشم، نمی دانم این سردرد چه می خواهد از من.....

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

?here

دختر: میگم من الان با یکی دیگه هستم، یکی که می خوام باهاش ازدواج کنم
پسر:خوب اون چی میگه؟
دختر: میگه بعد هفتاد یه ده سالی هم با من زندگی کن!
پسر: عجب... 
دختر: میگه من میرم و کاری به کارت ندارم، ولی بعد هفتاد سالگی میام دنبالت، دیگه وقتشه!
پسر: ای بابا یعنی چی!
دختر: منم گفتم اگه بعد هفتاد سالگی تنها بودم و عمرم به این دنیا بود و عمرت به این دنیا بود، باشه، قبول!
پسر: عخی!
دختر: گفتم اگه همه چی اونجوری که میگه بشه، اسمم رو می نویسم رو سینم، میرم میشینم جلوی دوربین برنامه ازدواج شو تی وی! تو بیا اونجا ازم خواستگاری کن...
پسر: خوب منم میام رقابت حساس بشه :)
دختر: برداشت بد نکن
پسر: چیه مگه؟
دختر: می خوام یه چیزی بگم
پسر: بگو خوب!
دختر: دورت بگردم که هنوزم عاشقمی...
پسر: یه زمونی خوب دلبری کردی و تو دلم جایی واسه خودت باز کردی، لامصب رسمن زنبیل گذاشتی گوشه دلم!
دختر: خوب دخترها همیشه دوست دارند، اونایی که یه روزی معشوقشون بودن بازم باشن، بازم دوستشون داشته باشن
پسر: دوست دارم
دختر: میسی... من میرم بیرون فرهاد دم در منتظرمه...
پسر: باشه
پسر: مواظب خودت باش 
پسر: راستی قسمت هشتم رادیو دیالوگ رو گوش بده،
پسر:وسطاش یه شعر خوبی میخونه، حتماً گوش بده! 
پسر: رفتی؟
پسر: باشه!
پسر: ....
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

مرگ

گاهی زندگی سرش به سنگ می خورد و برمی گردد...

همان لحظه ای که تو هیچ انتظارش را نداشتی، 

زندگی همانی می شود که می خواهی،

گفتم که گاهی...

و گاهی می رود تا انتها، تا نبودن تا برنگشتن،

روزی من هم خواهم رفت،

تا انتها، تا نبودن، تا برنگشتن...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

آغاز راهم چو به عشق تو رقم خورد...

چشم هایت گریه داشتند، 

بهار بهانه بود، گرد افشانی بهانه بود،

اما درمانش را خوب بلد بودی

بوسه های من...

بار اولت که نبود

قرار بود هر سال بهار این ماجرا تکرار شود

نشد؛ دیگر بهار نیامد،

 همان زمستانی که تو رهایم کردی، ادامه دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

?Hardasan, sevgilim

داشتم برای تو شعر ترکی می نوشتم،

می خواستم آخر سر آهنگی برایش بسازم و با هم گوش بدهیم،

مثل وقت هایی که تو می نوشتی و من با صدای بلند با ضرب قدم هایمان آنها را می خواندم،

پیاده رو ها را با بیت های تو لبریز می کردم...

و چقدر خوب بود که قافیه هایمان به هم می آمد

و من خوشحال بودم که تو می نویسی و من می خوانم،

اکنون که نیستی و بخوانی...چه؟

روحت می خواند؟

QARAQAN - Sevgilime

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

Beni ölüm bile anlamaz

خوب من بیشتر سعی می کنم روان گرد باشم، هر چیزی در روح و روانم جاری شد، آن را به واقعیت نزدیک می کنم، این عمل هر چند در مواردی سخت و نشدنی ست، اما تا جایی که ممکن است نیازهای روانی را ارضاء کرد، می شود، یا خوشبختانه من در این زمینه تا یک درصدهایی موفق هستم...

خوب مثلاً شاید برای بعضی از دوستان سوال باشد که چرا زود به زود قالب وبلاگ رو تغییر می دهم، جواب این سوال اینکه؛ هر وقت خیلی سرم شلوغ باشد، و یا هر وقت خیلی عمیق ناراحت باشم و افسرده، دوست دارم همه چیز رو تغییر بدم، خوب قالب وبلاگ هم چیزی مثل اتاق من هست، شاید کمی عمومی تر، حتی این تغییرات تو سر و وضع من هم مشهود است، یا اگر هیچ کدام از این ها نبود، می شوم یک نفر باغبان درجه یک و کاربلد، یا میزنم به دل انبار و آنجا را تمیز می کنم، یا سعی می کنم اسم آهنگی را به یاد بیاورم و دوباره بعد از سال ها به آن گوش بدهم، دوباره هزار بار گوش بدهم... یا از لای دفترها و جزوات قدیمی می گردم  کاغذ چرک نویس جمع می کنم، یا فکر می کنم و احتیاجی برای خودم می تراشم و سعی می کنم چیزی بسازم و خلاقیت به خرج دهم... حالتی که اصلاً نمی تونم با کسی حرف بزنم و سکوت رو با خودم حمل می کنم...

 این دست کارها، که در واقع روان آدم را راحت می کند، غذای روح من است... هر چند بعضی از کارشناسان معتقدند که این کار یعنی فرار از مشکل اصلی و ارضاء روان از طریق میانبری که صددرصد نیست... ولی خوب این تنهاترین راهی ست که خوشبختانه من در این زمینه تا یک درصدهایی موفق هستم...

 

مثلا این آهنگ که سال ها ممنوع شد تا کسی که روانش درست کار نمی کند با شنیدن این آهنگ دست به خودکشی نزند...

Murat Kekilli - Bu Akşam Ölürüm

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵