از خونه زدم بیرون، نمی دونستم کجا میرم، تو خیابون های شلوغ تبریز پرسه می زدم، و تو پیاده رو ها قدم می زدم، مثل یه آدم معمولی، سرم رو انداخته بودم زمین، ساختمون پست رو رد کردم، رسیدم نزدیک خونه دوستم، نمی دونم چطوری سر از اونجا در آورده بودم، از میله ها توی محوطه صدا و سیما رو نگاه کردم، نمی خواستم منو کسی ببین، می خواستم اونا رو ببینم، ولی اونا منو نبینن، پیچیدم خیابون پشتی، یکمی خلوت بود، به سرم می زد یه گوشه بشینم، اما راه می رفتم، پاهام خودشون می رفتن، منو میکشیدن، تا رسیدم پای یه ساختمون بلند، بیمارستان بود، همون بیمارستانی که عمو رو آورده بودیم، داشتم چراغ های روشن اتاق ها رو می شمردم، زل زده بودم به پنجره ها، ساکت بود، انگار دیگه مریضی نبود، اما یه چیزی ته دلم میگفت، روی یکی از تخت های طبقه دو، بستریت کردن، اما وقتی به خودم می اومدم می دونستم که اصلا اسم بیمارستانی که تو توش عمل شدی، این نیست، اما اون لحظه خیره بودم به پنجره، دنبال یه دست آشنا می گشتم تا بهم بابای کنه، میخواستم بیام پیشت تا بهت بگم که چقدر.... اما موندم تو این فاصله، فاصله بین من و دیوارهای بتنی بیمارستان، فرقی نداشت کدوم بیمارستان باشه، هر کجا بود من دیگه حق نداشتم سراغ عشق مون رو بگیرم، من قرار نبود نگرانت بشم...
من آدمیم که تصمیم های یه دفعه ای زیاد می گیرم، نه اینکه بدون حساب کتاب باشه نه، مثل این می مونه که داری تو یه پیاده رو قدم میزنی و تو فکری، بعد همین که تو فکری، عقب گرد میزنی، یا چه می دونم، به چپ چپ، هر جایی هر مسیری بجز مسیر مستقیم، میخورم به مردم، فش میدن بهم، ولی من کسی رو نمی بینم، من مسیر جدید رو می بینم، راهی که باید برم...آره... بعضی وقت ها تو زندگی حرف ها انقدر توی مخم تلنبار میشن تا خیلی راحت در عرض یک ثانیه عقب گرد بزنم و راه اومده رو مسیرش رو تغییر بدم، ... من از این کارا خیلی بلدم، تو زندگی، تو درس تو نوشتن، تو تیاتر... هر بار که برمی گردم، حس میکنم بیشتر تَرک برمیدارم، بیشتر تنها میشم، چشام از سر گریه ای که نمیاد میسوزن و ... این نوشته رو در عرض همین یک ثانیه نوشتم، پاهام داشتن می پیچیدن، من داشتم این حرف ها را بیرون می ریختم،... تَرک ها ریشه میزنن، وقتی حس کنی خیلی تنهایی...
پ ن: این آهنگ برای من هم صحبت خوبیه!
QaraQan-kagiz-gemiler
همیشه وقتی هیجدهم مهرماه سر می رسه، یجوری دستم به نوشتن نمیره، یجوری منجمد شدن، یه نوع غرق شدن، یا تنفس اکسیژن تلخ، وضعم اینه، هر اتفاق خوب و بدی هم تو یک سال برام افتاده باشه، درست همین روز، لبام دوخته میشن بهم، میشم لال، می بینم ولی چیزی نمیگم، نمی دونم که بگم، و فقط سکوت می کنم...
امروز دفتر عمرم برای چندمین بار ورق خواهد خورد...
دقیقاً 10 دقیقه دیر کرده بودم، ساعت 11 و 5 دقیقه بود که پیکان را بین چند متر فاصله پراید و دویست و ششی جا کردم، به سختی! در را قفل کردم، و با عجله به طرف درب دانشگاه قدم برداشتم، هر بار که از جوی عریض کنار خیابان می پرم به آن طرفش، هر بار که چشمم به جریان آب می افتد، به افتادن فکر می کنم، به این که وای اگر بیفتم، چه شود!... انقدری ساعت تند تند جلو می رود، که وسوسه ام می کند تا از نرده های محوطه دانشگاه بالا بروم و راهی را که 2 دقیقه ای بهش می رسم را به 5 دقیقه دیگر کش ندهم، اما اینجا یک محیط فرهنگی ست. در ورودی دانشگاه، روی خوشی به آقای حراست نشان می دهم، تا گیر ندهد، که بگوید مهندس دانشجوی این دانشگاهین؟ و من بگویم نه و او بگوید پس اینجا چیکار دارید؟ و من بگویم اینجا تیاتر تمرین می کنیم و او بگوید.... اهههههه .... من که 5 دقیقه هم برای ایشان به خاطر سین جیم هایشان بدهکار نیستم، خدا را شکر، حقه ام گرفت، رسیدم به سالن تمرین، توی راهرو، با همان سرعتی که دارم، به آینه ای که روی دیوار سمت چپم آویزان است، نگاهی می اندازم، البت به آینه که نه به بر و روی خودم نگاه می کنم، که نکند خستگی و عجله بر سر و صورتم زار بزند، پشت در می ایستم، مکث می کنم، صدای کارگردان را می شنوم، دست می اندازم روی دستگیره، التماسش می کنم که صدای گوش آزاری در نیاورد، اما می آورد، صدای گوش آزاری تولید می کند، اول سرم، بعد پای راستم، نگاهم و بعد من وارد پلاتو می شویم، همه به من خیره می شوند، کارگردان سر می چرخاند، و دوباره ادامه حرف هایش را پی می گیرد، زیپ کاپشنم را بی صدا پایین می کشم، درش می آورم، می گذارم گوشه ای، تلفنم را در حالت سایلنت می گذارم ، و پرت می کنم روی کاپشنم، و می روم در ردیف بچه ها می ایستم، کارگردان می گوید، از امروز تمرین به دلایلی تعطیل است، و ادامه نخواهد داشت...
کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...
بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.
من پشتم به تو بود، تو توی آشپزخانه به گلهای ریز سرخ و سفید فنجان و نعلبکی های جهیزیه ات خیره بودی، نعلبکی را وارونه گذاشته بودی روی فنجان و باز یک فنجان یک نعلبکی، سرگرمی خوبی بود، از صبح همه ظرف ها را ریخته بودی کف آشپزخانه، داشتی می چیدی! آخر چه کاری بود، ولی تو گوش ات بدهکار این حرفا نبود، ظرف ها را می چیدی! در طول این ماه چندمین بار بود؟ دیروز هر چقدر شمردم به جایی نرسید، من خسته میشدم از بس لشکر ظروف چیده شده دور تو حلقه زده بودند،... فیلم می دیدم، اما چشمانم پیش تو بود، نمی خواستم کسی جز من دور تو حلقه بزند، ترس برم می داشت، فکر می تراشیدم، فکرهای آشفته و بد، می ترسیدم ظرف های چینی از دستت سر بخورند و خورد بشوند و دستانت ... من فیلم مورد علاقه هر دومان را نگاه می کردم، صدای جرقه آمد، برق رفت، صدای جیغ، دیگر تو را ندیدم، بوی سوختگی خانه را پر کرد، بلند شدم تا در تاریکی شنا کنم، من دست هایم را روی مبل ها و دیوارها می کشیدم تا به ته مانده صدا ی تو برسم، همانجا بود که چشمانت را پیدا کردم، برق نیامده بود و برق های نگاه ما هنوز کم سو نبودند، وقتی من را نگاه میکردی می فهمیدم هنوز جرقه روزهای اول را با خود داریم...برق هنوز نیامده است، تو همانجا بمان، به سراغت می آیم، آخ آخ، پا می گذارم روی ظرف های مورد علاقه تو، چند تای شان می شکنند، اما باز به تو می رسم، با پایی خونی، قبل از هر کاری، ظرف ها را به کناری میکشم و تو را در آغوش...هنوز چشمانت می درخشند...
امروز 21 شهریور است، و آخرین مطلب پست شده در وبلاگ از تاریخ 12ام شهریور به من دست تکان می دهد، وقتی از کنارش رد می شوم، نگاهی می کند، نمی دانم از سر تمسخر است یا از سر دیوانگی... ولی او نمی داند که دوازده ساعت فعالیت فیزیکی، حالا اسمش را بگذاریم کار، دمار از روزگار آدمی در می آورد، و دیگر فرصتی نیست برای نوشتن...خیلی جالب است، وقتی سر کار غرق در عالم خودم هستم، به ایده های داستانی که جان می دهند برای نوشتن فکر میکنم، حلاجی می کنم، دستانم بند است، نمی توانم کار را رها کنم، مسئولیت دارد، آخر سر به خودم می گوییم، آقا اسماعیل این ایده را ثبت کن در گوشه ای از ذهنت، تا موقع برگشتن به خانه یادداشت کنی، اما وقتی می رسم خانه، لباس ها گرد و خاک گرفته کار را در می آورم و گوشه ای از زیرزمین آویزانشان می کنم، دوش می گیرم، زیر دوش به اتفاق های امروز فکر می کنم، حدود 10 دقیقه، بعد از آن موهایم را سشوار می کشم، روغن حبه انگور بهشان می مالم، براق می شوند، چند دقیقه ای مقابل آینه کوچک اتاق به خودم خیره می شوم، ژست بازیگر های هالیوودی را به خودم می گیرم، یاد نقش رزمنده ای می افتم که بهم داده اند، با آن خنده های بی امان، انحنای از خنده بر روی لبانم ظاهر می کنم، اولین دیالوگ را می گویم و باقی از ذهنم سر می خورند و می ریزند زمین، به صورتم نگاه می کنم، به جوش های صورتم نه می گویم، دیگر قوتی ندارم، روی رخت خوابی که از صبح ولو روی زمین افتاده است، دراز می کشم، به سقف نگاه می کنم، پسری دم گوشم می گوید؛ آقا اسماعیل یادداشت برداشتی؟ برنداشته ام، دوباره فکر می کنم تا همان ایده ها دوباره به ذهنم برسند... صبح شده است، باید بیدار شوم و اجازه دهم تا لباس های کار دوباره از روی عادت هر روز مرا قورت دهند...