۴۲۵ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

بوسه

این بار بی کینه باید نوشت باید خواند باید روشنایی داد باید پر پرواز داد حتی اگر آسمانمان آبی آبی نباشد بگذار برود بگذار پروازکند آرزوهایش را لمس کند .

 از بندها رهایش کنید از این چاردیواری روزنه ای رو به زیبایی ها برایش قاب کنید او را احساس کنید او را ببوسید و نوازش کنید ، آغوش گرمتان را از او پر کنید . او احتیاج دارد او کودکی فقیرِ احساسات تو را دارد او قطره آبی معلق در هواست خیس کن صورتت را ای آشنا روحت را به او بسپار ، چشمانت را به او بسپار مطمئن باش در آن دور دورها تو را می بیند .

 خبر ندارم چقدر دلتنگ اش شده ای خبر ندارم گرمی آغوشش را فراموش کرده ای یا نه ...برای لحظه ها بیا و ببوسش بیا و نوازشش کن بیا و خطوط ریز پیشانیش را دوباره مرور کن ، بیا او احتیاج دارد او احتیاج دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲ تیر ۹۲

2واحدآئین زندگی

نمی توان بین این سال ها مکث کرد ، بِایستی باز سرت کلاه رفته است باز آدمک های ماسکدار هزارجلدشان را یکی یکی نشانت خواهند داد.از همان جا که ضعف داری خواهند مکید، تو را به زانو در خواهند آورد ،نمی دانی چه جانوری است این انسان ، شاید هیچ ندانی از کجا خورده ای ، شاید از نزدیک بود شاید از دور ، فرقی نمی کند تو ضربه خورده ای از این روزگار از این انسان ها از این ...کاش با همین سررسید کهنه می رفتم به سال ها بعد ، ورق می زدم این سرنوشت را ، خوب ها بدها را زیرشان خط می کشیدم. خودم احتمالاَ بین این بدها خوب بوده ام یا بین این خوب ها بد ، همه لیست کرده اند در لیست تو خوب بوده ام یا بد ؟! خوب ها بدها را بی خیال ، تو آئین زندگی را از اول با صدای بلند برایم بخوان ، نمی خواهم بار دیگر حواس پرتی کنم نمی خواهم بازی ام دهند می خواهم همیشه بیدار باشم می خواهم بیست شوم.

CEZA & SEZEN AKSU- Gelsin Hayat Bildigi Gibi

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ خرداد ۹۲

سال هاست که من عاشق یک نفر هستم !

دوستی از سر کنجکاوی مرا به خاطر نوشته هایم شماتتی چند ارزانی داشت که ای فلانی این دل نوشته های احساسی فرنگی مآب چیست که هی ما را مجبور به پسند می کنی ، چیست ! که هی شکوه داری از برای کیست که هی می گریی !

شرم دادن پاسخ مرا در بحران عجیبی رها کرده بود.... درست می گفت کارهای غلط اندازی کرده ام این چنین احساس و دلتنگی ها برای ما نیست ! آدم مخصوص خودش را دارد ... ما همان مسیرمان خانه- دانشگاه باشد بس است .

من که دیگر نگاههایی را که  به من منتهی می شوند را انکار می کنم چون همین نگاهها من را در گردابی گم کردند ، می ترسم کارمان به جایی برسد که دیگر گورمان  نیز گم شود ...

در جا می زنم من تحمل این روزها را ندارم چون همنشینی ندارم ، بغض هایم را روی کاغذ پاره هایی در جیبم تلمبار می کنم نگه می دارم این کاغذ های خشکیده پر از احساسم را که اگر برگشتی ، کاغذ ها را بسپارمشان به باد تا ببینی که من سال هاست عاشق تو بوده ام .

دوست کنجکاو من بعد از دیدن قطره اشکهایم ، دیالوگش را فراموش کرد ، من سه نقطه می گذارم منتظر پاسخش هستم ...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۲

گودزیلا

یاد دوستان دوران نوجوانی بخیر که هر چه خوشی بود در آن زمان سر کشیدیم و ناانصافی کردیم لااقل می شد با مابقی این دوران ملال آور رنگارنگ و پر از پلیدی فلان فلان شده را به ته رسانیم و جرعه ای کام بر روکش این جوانی بدمصب بمالیم که کماکان در گل و لای ،روزگار می گذرانیم .درست مخالف با باد قدم های کوچک و محافظه کارانه بر می دارم در پی اثبات نمی دانم کدام نظریه این سو و آن سو به سان مادری که نوزاد خویش را در شلوغی بازاری گم کرده باشد ... خلاصه یاد دوران نوجوانی که برخلاف این زمانه ، تنهایی فقط تنها ماندن در خانه برایم معنی می شد و نمی دانستم که تنهایی هزار مرتبه  بدتر است ازترس و وحشت از دودکش همسایه که شب هنگام مانند گودزیلایی چهارچشمی مراقب من بود لاکردار کارو زندگی نداشت همیشه شب ها آنجا کمین می کرد یادت بخیر حتی دلتنگ توِ گودزیلا شده ام با آن چشم های سرخ از حدقه وا رفته ات هنوزهم  تصویر چهره ات  در ذهنم مانده است .گودزیلا خدا وکیلی نمی آمدی آنجا !؟ ، راستش را بگو چون از همان دوران من در شک و تردیدم که یا من خیالاتی می شدم یا پسر همسایه عقل از سرش پریده بود و می گفت او نیز تو را در بام خانه ی ما رویت کرده است ...... گودزیلا باز بیا پشت بام همسایه ... ... . .. .. امشب جلوی پنجره اتاقم منتظرت خواهم ماند..... قول بده که میایی ؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳ فروردين ۹۲

باز خودکار و کیبورد

می نویسم  ، پاک می کنم

تو را آری تو را می نویسم

که چرا اونایی که خیلی دوست دارن اونایی که حتی از خودشونم یکی رو بیشتر دوست دارن ،اونا چرا همیشه سردی قلم ، سردی بدن رو باید تحمل کنن

 داشتم فکر می کردم دلیل این همه دوست داشتن چیه ، دارم به یه سر نخایی می رسم دلیلش تویی ، تویی که بی اعتنایی رو از منم خوب بلدی ،  اولا این جزو کاراکتر شخصیتی من بود من بودم که حرف دلمو پشت موج دیوانه کننده سکوت پنهان می کردم ولی دیدی که کم آوردم حالا  مثل بچه ها همه چیز رو با تو ، در کنار تو می بینم

حالم خوب نیست  ........

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۱

حضور - غیاب

 دیگر نیستی و ببینی

که چقدر ساکتم

داشتم به وقت هایی که بی تو بودم فکر می کردم

جالب اینجاست کلاً یادم رفته ، یادم رفته قبل آشنایی با تو زندگی چه شکلی بود

آخر سر هر چقدر هم جنگیدیم باز تسلیم این سرنوشت بی احساس شدیم ، هر چه قدر افسارمان می کشد ما سریع تر رام می شویم

رام شدن کار من نبود ، من فکرم پرواز بی پروا بود ، اما نشد.

باشد بیهوده فکر پرواز نکنم

آن هم پرواز بی پروا

----------

پایانه مسافربری تبریز- اتوبوس تبریز اردبیل ساعت 12:03

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۱

همیشه پشت در

دیگر کسی منتظرم نیست

چمدان را بسته بودم

منتظر بودم صدایم کند

خبری نشد

آمدی !

صدایم کن

پشت در منتظرت مانده ام

نگران نباش یادم نرفته است

چیزی برای جا گذاشتن ندارم " خیالت راحت"

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ بهمن ۹۱

آدم بی خیال

 همیشه مثل زیرباران قدم زدن ، بی خیالِ بی خیال

مرا منتظر می گذاری

ومن در غربت وجودت...... .تورا میهمان خیالم می کنم

شاید آمدی

من که منتظر هستم ... .. .  بیا

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۱

شهر غریب .. .

خواهی بروی

درراپشت سرت نبند

بگذار کسی چشم به راهت بنشیند

بنشیند که شاید این چنین دردش از یادش رود

آه .. . که چه درهایی را بستند ...

و من را در این شهر غریب تنها گذاشتند......لااقل تو در را نبند...........

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۱

به یاد ماندنی

اگر مرا دوست نداشته باشی دراز می کشم و می میرم.

مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن .

مرگ دوست نداشتن توست، درست آن موقع که باید دوست بداری !

نوشته شده توسط مخاطب خاص

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ دی ۹۱