۴۲۵ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

مشکل چیست ؟

به نام خدا .مشکل انواع مختلفی دارد از کوچکترین آنها تا بزرگترین آنها در زندگی هر فردی تاثیر می گذاردو چه بسی او را با بن بست هایی مواجه می کند . مشکل را می توان چنین تقسیم بندی کرد .مشکلات فیزیکی، مادی ، روحی و روانی . مشکل فیزیکی که شاید کوچکترین آنها باشد مثلاً درد ساق پا یا جوش زدن های نابهنگام قبل از جشن عروسی یا مراسمات دیگر.مشکل حد وسط ، مشکل مادی می باشد ، با این وضع اقتصاد حق داریم که همه سهمی از این بدبختی را به دوش بکشیم . مهمترین مشکلات مسایل روحی و روانی هستند که در زندگی روزمره با آنها گلاویز می شویم این مشکلات از دیگر مشکلات تاثیر می گیرند و روی آنها نیز تاثیر قابل توجهی می گذارند. مشکل ما روح ماست روحی که بد تربیت شده است نه این که پدر و مادرها تربیت کرده باشند نه ! جامعه تربیت کرده است خودمان خواسته ایم . کمی اسیر محبتیم کمی می خواهیم دیده شویم کمی می خواهیم ببینیم ، خواسته شویم و بخواهیم تا حس کنیم که هستیم و وقتی این ارتباطلات متقابل کم رنگ می شوند ما را از پای در می آورد . این روزها خواستن ها بهتر از نخواستن ها نیستند امروز مشکل ما این است که همه به دنبال ایده آل ها می گردیم حتی خود من ، حتی کِچَل طالب، بقال محله که می خواهد وسط شهر سوپری بزرگی راه بیندازند . نمی گویم ایده آل گرایی بد است و چنان و چنین امّا دقت شود که از این طرف گردونه نیفتیم که واقعیت ها را نبینیم وبا آنها زندگی نکنیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۲

ریز به ریز در هفت دقیقه

 همه جا آرام بود. درخت گردو لرزشی برای برگ هایش نداشت ، نور تیر چراغ برق از بین شاخه هایش وارد اتاقم می شد و با کمی تاخیر به چشمانم می افتاد فکر می کردم کسی با چراغ قوه بالا سرم کشیک می دهد ، می خواستم زیر چشمی نگاهش کنم، کسی نبود ، صدای در اتاق بغلی ، نیاز به روغن کاری داشت ،برادرم بود انگار باز چند ساعت مانده به اذان صدایم می کرد همیشه وقتی صدایم می زند می گوید زود باش پسر فقط 7 دقیقه مانده است ،مادرم غذایی برای سحری آماده می کرد ، با آن وضع کمرش مدام پای اجاق گاز می ایستد ، پدرم هنوز بیدار نشده است ، بلند می شوم بدون مکث می روم تو حیاط ، اتاق ما در این یکی خانه است تا از این یکی بروم به آن یکی 7 دقیقه تمام است ، هوا خنک است ، خستگی و خواب را از چشمانم می دزدد.می خواهم قید اذان را بزنم و بشینم همین لب حوض ، اما حوضمان خالی ست ترک خورده است.  چراغ های همسایه ها روشن است فقط آشپزخانه یشان. و خیلی ها هنوز خوابیده اند و خیلی ها هنوز نخوابیده اند . وقتی با موبایلم سری به اینترنت زدم دیدم همه مثل مورچگانی در حال فعالیت هستند هر کی برا خو کاری می کند ، گویی زندگی در جریان است و فقط برای من کمی مکث کرده است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۲

صداقت ،سیاست،حماقت

احمقانه ترین کار دنیا اینکه همه ی تشکیلات زندگی را مثل دسته گلی به آب بدهی و بعد هی اصرار کنی که نه من نباخته ام که هنوزم پرچم بالاست. نه رفیق دیگه وقتشه هفت تیرعتیقه ات را بندازی دور دیگر لازم نداری دیگر مرده ای . قدیما خوب بود کسی که شکست می خورد دیگه شاید زجر نمی کشید چون به احتمال نود درصد اگر طرفش تیز بود نفله می شد . اما نه امروزه روز این حقوق بشر و چندتا قانون و ضابطه به آدم ها رحم کرده که دیگه اگر شکست هم بخوری فل فور نمی کشنت ، به جاش آروم آروم دق مرگت می دن ، یعنی اگر حماقت کنی کلکت کندس چون اینجا صداقت بین روابطمون، گفتارمون، کلاً تو زندگی جایی نداره ؛همه سیاست دان شده اند همه صاحب ایدئولوژی هستند پس اگر جلو سیاست اینها صداقت به خرج بدی بی شک حماقت کردی .

اینطور بوده لابد از اول نمی دونم شاید یکی دفتر ما رو کش رفته باشد ، هر شب قسمت های باحال و رنگی منگی رو پاک می کند و جایش سیاهی و تاریکی را با دست خطی کشیده می نویسد.

بی رحم نیست خدا وکیلی یک چند چیز برایم از این الکی خوش بودن ها سوا کرده است .

هر چند خیلی ها در آن پشت مشت ها به رویم می خندند اما چه می شود کرد ؟! چاره چیست ؟! من فقط با این ها می توانم سرم را گرم کنم تا شاید خیلی چیز ها یادم نیافتد ...... این روزها تو جلد خودم نیستم دارم جای یکی دیگه نقش بازی می کنم...

پ ن : گفتم هفت تیر را بنداز زمین ؛ یاد فیلم خوب بد زشت افتادم

پ ن : زود تسلیم شو ، یالا هفت تیر رو بنداز زمین، با توام نفله !

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۲

شال گردنت را به من بده

بی خبر از این که رفته ام یا مانده ام ، دلت را می گویم ، چشم هایم را بسته ام دست هایم را همچون شب گردهای مدهوش جلوتر از بدنم گرفته ام شبیه رباتی که احساس ندارد .تکه آهنی سرد با باران تنهایی زنگ خورده است  . وجودم ، احساسم همه گرما می خواهد، روح می خواهد،سفیدی می خواهد، دست نوازش گر می طلبد ، شال گردنت را به من بده ! می خواهم چشمهایم را باز کنی ، ببینم هستم یا رفته ام !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۲

اذیتم می کنی نه !

دو سال از آن خبر ناراحت کننده و عجیب که با گرفتن برگه آزمایش به دستم رسید می گذرد گفته بودند که ممکن است دو یا سه سال بعد علائم آن نیز از راه برسد و اولین ضربه ی خودش را بزند ، آن روزها حالم خوب نبود درست که فکر می کنم این روزها هم تعریفی ندارد حالم ! همیشه به امید اینکه خدا دعاهایم را بی جواب نمی گذارد در مقابلش سجده زدم پس دلیلی برای ناامیدی از این چند روز زندگی از این الکی خوش بودن ها وجود ندارد .کسانی که اطلاع داشتند روحیه ام می دادند که فکرش را نکن علم پزشکی در آن حدی است که می تواند همه جورش را عمل کند و برگرداند مثل روز اولش یعنی آکِ آک. شاید همانها یادشان رفته است یا فکر می کنند خطر از بیخ گوشمان رد شده است امّا من می گویم می آید و آمدنش نزدیک است. یعنی روزی می رسد که باآن دست و پنجه نرم خواهم کرد یعنی مرا ازپای خواهد انداخت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۲

صد و سی روز حصر

با امروز 130 روز می شود که حصر در کلماتم ، در آغوش دسته جمعی واژه ها شب را به صبح می کشانیم . تو با ریزش آخرین برگ بود که مرا تشنه ی نوشتن کردی تشنه دیدن درخت سبز بهاری . و گر نه من همان رهگذر کوچه های سر سبز با درختان سر به فلک کشیده بودم و اما اکنون نه از دل تو خبر دارم و نه از آن آخرین برگ بهار، تو راهت را انتخاب کرده ای انگار ، رفته ای و سرت با رهگذران غیر، گرم است. و من در همان دوراهی شوم با پایی لرزان مانده ام طاقت دور شدنت را ندارم.دنبالت خواهم آمد حتی اگر تنبیه ام کنی حتی اگر کتکم بزنی و بگویی برگرد، من خواهم آمد من بی تو بهاری را نمی خواهم، بهار من با تو سر سبز خواهد بود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ تیر ۹۲

ثانیه ها می گذرد

این بار واژه ها خلوتی تازه آورده اند

خلعتی از جنس تنهایی

رنگ و بویش همه خاکی ست

دم هر خانه نشیند گویند ملحد و از ناپاکی ست

چاره ام جز گذران از سیل خروشان نگاه همه از نادانی ست

دستهایم خالی ست

شده ام هیزم آتش این تنهایی

آرزوهایم همه خاکستر این تنهایی

خاطراتم نفس از جان من می گیرد

جان من چشم امیدش همه از یار تهی ست

ثانیه ها می گذرد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲

من هم مثل خیلی از پسرها ،پسر به دنیا آمدم !

با این که این روزها ، بهتر بگویم این شب ها زودتر  به سوی رختخواب می روم خواب برایم آرامش و راحتی ذهنی که قبل ها احساس ناب کودکی را می داد را نمی دهد شاید به او هم بدهکار شده ام . از این اولین ثانیه ها که دراز می کشم تا خود خود صبحش هی با ذهنمان این ور و آن ور می جهیم .یک چیزی انگار یک فکری یک خواسته ای یک معطلی یک اتفاق نیمه تمام در وجودم رها مانده است تکلیفش با خودش معلوم نیست حتی ، روزی می خواهد پایان یابد روزی می خواهد از اوّل باز شروع کند بیشتر شب ها پایان می یابد وفردا صبح باز در پی مقصود گیج و منگ جلوی مانیتور گوز کرده و فقط چند وبگاه مورد علاقه را صد ها بار بازآوری کردن را می داند.

دیشب فکر می کردم اگر مثلاً به طور کاملاً شوخی و نه جدی ، پشت درهای بسته به پدرم بگویم دلم پیش کسی گیر کرده است پدر در جواب چه می گوید ، هر چه قدر بر این افکار خواهش و تمنا بود کردیم ، نشد یک حرف مثبت یک قدم رو به جلو در مورد پدرمان برداریم و مکرر جواب از قبل تابلو شده ی پدر با صدایی پر از احساس از روی حس پدری .... حتی زیر پتو هم اکو می داد.جواب پدر ؟ خیلی ساده است مثل خیلی از پدرهای کره خاکی در اولین قدم .... پدر گفت : "دلت غلط کرده است و تمام". یعنی فقط با یک جمله همه چیز را ببوس و بگذار کنار ، البته نبوس ، گناه دارد. مردسالاری نشان از این بزرگتر نمی خواهد یعنی حرف، حرف پدر است و دیگر هیچ.

نفر بعدی مادرم می باشد نظر مادر برایم مهم است اما حرف های او هم چنگی به دل نزد. مادر گفت :" پسرم می خوای چیکار کنی ؟ اول برادر بزرگ بعد تو " یعنی تا این حد به قوانین سلسله مراتبی ازدواج در خانواده اهمیت داده می شود.

بعد از این ناباوری و شکست نوبت به خواهرها می رسد و نه برادرها .

خواهرها که هر سه ازدواج کرده اند مشاوره دادنشان مرا به ادامه زندگانی ناامید نه ولی یک جوری کلاً باید بی خیال می شدم یعنی باید فرار می کردم از این ها و این جا .

خواهر اول گفت (بزرگ): "وای بگو پس اون روز .... یکمی زود نیس هنوز برات ؟درساتو تموم کردی ؟"

خواهر دومی گفت (وسطی):" مامان راس می گه اول داداش بزرگتر بعد کوچییکترااا ، بعدشم من خودم برات یک عروس جیران ردیف می کنم"

خواهر سومی گفت (کوچک):"چیزی نگفت و فقط خنده ی زیرپوستی بهمراه کمی خجالت و سرخی گونه ها و پائین آوردن سرو صورت"

برادرها نظرشان را نپرسیدم یعنی با این اوضاع و احوال نای انتقاد یک طرفه علیه خود را برنتافتم .... خواهرها با زبانشان مشاوره دادن، برادرها شاید به صورت فیزیکی ....

اکنون صبح شده است باز من می نویسم تا این چرندیات و هیجانات بی جا و مکان روزی یکهویی سرریز نشود . مهم نیست چگونه نوشته ام زیبا باشد یا نباشد فرقی ندارد هدف فقط نوشتن محض است من که نمی خواهم نویسنده شوم فقط می خواهم ثبت شود.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۲

احساس بالای دار نرفت که نرفت....

تصور کن ساعت حدودای 2 بامداد آسمان تاریک ، ستاره ها همه حاضر امّا ماه غایب

دو در جلویی ماشین باز مانده است یک پا از پنجره در سمت راست  به بیرون آویزان شده بود صدای آهنگ ، شاید گوش غراش فقط از یک باند داخل بدنه ی در سمت چپ به گوش می رسید ... نمی دانستم چه سبکی می خواند پاپ ! ، راک ! ..... اما مرا به آسمانها برده بود تسبیح با بادی که از طرف راست می وزید تکان کوچکی می خورد و ثابت می شد، اصلاَ خوشم نمی آمد از آینه تسبیح دار، همیشه گوشه ی ذهنم می خواهم به نحوی محو کنم آن را اما هنوزهم نتوانسته ام نمی دانم مشکوک می زند انگار.. خورجین و سفره روی زمین رها مانده است مگس های امروز نیامده اند فکر کنم تعطیلات نوروزی شان شروع شده است زده اند جاده شمال عجیب است حتی خبری هم نداده اند. همه جا تاریک ، بجز چشمان روباه و LED پلیر و شاید چشم های من ، کسی نبود بپرسم ، بود ولی دور بود ، دور بود از من ، برادرم بود ، آن سر زمین بود.

ستاره ها همچنان اوضاعشان رو به سامان بود شیشه عقب را نگاه می کردی پر از ستاره بود ، کوچک و بزرگ ، شگفتا شیشه جلو فقط یک ستاره بود آن هم بالای کوه بود . دیگر ضعف کرده بودم چشمانم سیاهی رفته بود می دانستم از فشار زیاد بود از شدت گرمای طول روز بود..

چقدر تاریک بود ....

ستاره ها نزدیک می شدند بزرگ می شدند ستاره ها تو را برایم آورده بودند همه مرا با تو در آن قاب شیشه جلو تصویر می کردند گویی تو و من نزدیک بوده ایم صدای گریه هایمان به گوش می رسید صدای خنده هایمان حتی ...می دانم که من حتی زیر آب دریا که نه اقیانوس در آن سایز بزرگش هم با تو باشم دستهایم را رها نمی کنی رها کنی می ترسم نه از عمق اقیانوس بلکه ازسرمای دوری بلکه از دوری آغوشت .....

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ تیر ۹۲

عادت می کنم روزی ...

صدها کیلومتر دور شده ام شبیه خیلی ها احساس می کنم باید دلتنگ کسی باشم باید مثل سرباز وظیفه ها بشمارم ، بسوزم ،بسازم تا باز ببینمت.... همیشه اولین دل خوشی ام در زندگی این بوده است که تو را دارم بین همه این انسان های روزمزد تشنه ی پول و دنیا . شاید یک طرفه باشد این دلتنگی ام ، می دانم که این روزها برایت آشناست تو مثل من آشخور نیستی تو ...

فکرو خیالم تارو پودش همه از توست ، احساس ام رفته رفته پاهایم را سست می کند شاید التماس نکنم می دانی چرا ؟ وقتی کارم به التماس می کشد یاد آن لحظه هایی افتاده ام که دلت برایم نلرزید که شد آب سردی بر سر احساسات من که هی گوش زد می کند که دفن کن این احساسات را که یادم باشد در این دنیا دلی برایم نلرزید .

احساس را مجازات می کنم تا اشتباهی برای کسی نلرزد 

نه برای خودم و نه برای کسی ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ تیر ۹۲