۴۴۲ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

شال گردنت را به من بده

بی خبر از این که رفته ام یا مانده ام ، دلت را می گویم ، چشم هایم را بسته ام دست هایم را همچون شب گردهای مدهوش جلوتر از بدنم گرفته ام شبیه رباتی که احساس ندارد .تکه آهنی سرد با باران تنهایی زنگ خورده است  . وجودم ، احساسم همه گرما می خواهد، روح می خواهد،سفیدی می خواهد، دست نوازش گر می طلبد ، شال گردنت را به من بده ! می خواهم چشمهایم را باز کنی ، ببینم هستم یا رفته ام !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۲

اذیتم می کنی نه !

دو سال از آن خبر ناراحت کننده و عجیب که با گرفتن برگه آزمایش به دستم رسید می گذرد گفته بودند که ممکن است دو یا سه سال بعد علائم آن نیز از راه برسد و اولین ضربه ی خودش را بزند ، آن روزها حالم خوب نبود درست که فکر می کنم این روزها هم تعریفی ندارد حالم ! همیشه به امید اینکه خدا دعاهایم را بی جواب نمی گذارد در مقابلش سجده زدم پس دلیلی برای ناامیدی از این چند روز زندگی از این الکی خوش بودن ها وجود ندارد .کسانی که اطلاع داشتند روحیه ام می دادند که فکرش را نکن علم پزشکی در آن حدی است که می تواند همه جورش را عمل کند و برگرداند مثل روز اولش یعنی آکِ آک. شاید همانها یادشان رفته است یا فکر می کنند خطر از بیخ گوشمان رد شده است امّا من می گویم می آید و آمدنش نزدیک است. یعنی روزی می رسد که باآن دست و پنجه نرم خواهم کرد یعنی مرا ازپای خواهد انداخت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۲

صد و سی روز حصر

با امروز 130 روز می شود که حصر در کلماتم ، در آغوش دسته جمعی واژه ها شب را به صبح می کشانیم . تو با ریزش آخرین برگ بود که مرا تشنه ی نوشتن کردی تشنه دیدن درخت سبز بهاری . و گر نه من همان رهگذر کوچه های سر سبز با درختان سر به فلک کشیده بودم و اما اکنون نه از دل تو خبر دارم و نه از آن آخرین برگ بهار، تو راهت را انتخاب کرده ای انگار ، رفته ای و سرت با رهگذران غیر، گرم است. و من در همان دوراهی شوم با پایی لرزان مانده ام طاقت دور شدنت را ندارم.دنبالت خواهم آمد حتی اگر تنبیه ام کنی حتی اگر کتکم بزنی و بگویی برگرد، من خواهم آمد من بی تو بهاری را نمی خواهم، بهار من با تو سر سبز خواهد بود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ تیر ۹۲

ثانیه ها می گذرد

این بار واژه ها خلوتی تازه آورده اند

خلعتی از جنس تنهایی

رنگ و بویش همه خاکی ست

دم هر خانه نشیند گویند ملحد و از ناپاکی ست

چاره ام جز گذران از سیل خروشان نگاه همه از نادانی ست

دستهایم خالی ست

شده ام هیزم آتش این تنهایی

آرزوهایم همه خاکستر این تنهایی

خاطراتم نفس از جان من می گیرد

جان من چشم امیدش همه از یار تهی ست

ثانیه ها می گذرد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲

من هم مثل خیلی از پسرها ،پسر به دنیا آمدم !

با این که این روزها ، بهتر بگویم این شب ها زودتر  به سوی رختخواب می روم خواب برایم آرامش و راحتی ذهنی که قبل ها احساس ناب کودکی را می داد را نمی دهد شاید به او هم بدهکار شده ام . از این اولین ثانیه ها که دراز می کشم تا خود خود صبحش هی با ذهنمان این ور و آن ور می جهیم .یک چیزی انگار یک فکری یک خواسته ای یک معطلی یک اتفاق نیمه تمام در وجودم رها مانده است تکلیفش با خودش معلوم نیست حتی ، روزی می خواهد پایان یابد روزی می خواهد از اوّل باز شروع کند بیشتر شب ها پایان می یابد وفردا صبح باز در پی مقصود گیج و منگ جلوی مانیتور گوز کرده و فقط چند وبگاه مورد علاقه را صد ها بار بازآوری کردن را می داند.

دیشب فکر می کردم اگر مثلاً به طور کاملاً شوخی و نه جدی ، پشت درهای بسته به پدرم بگویم دلم پیش کسی گیر کرده است پدر در جواب چه می گوید ، هر چه قدر بر این افکار خواهش و تمنا بود کردیم ، نشد یک حرف مثبت یک قدم رو به جلو در مورد پدرمان برداریم و مکرر جواب از قبل تابلو شده ی پدر با صدایی پر از احساس از روی حس پدری .... حتی زیر پتو هم اکو می داد.جواب پدر ؟ خیلی ساده است مثل خیلی از پدرهای کره خاکی در اولین قدم .... پدر گفت : "دلت غلط کرده است و تمام". یعنی فقط با یک جمله همه چیز را ببوس و بگذار کنار ، البته نبوس ، گناه دارد. مردسالاری نشان از این بزرگتر نمی خواهد یعنی حرف، حرف پدر است و دیگر هیچ.

نفر بعدی مادرم می باشد نظر مادر برایم مهم است اما حرف های او هم چنگی به دل نزد. مادر گفت :" پسرم می خوای چیکار کنی ؟ اول برادر بزرگ بعد تو " یعنی تا این حد به قوانین سلسله مراتبی ازدواج در خانواده اهمیت داده می شود.

بعد از این ناباوری و شکست نوبت به خواهرها می رسد و نه برادرها .

خواهرها که هر سه ازدواج کرده اند مشاوره دادنشان مرا به ادامه زندگانی ناامید نه ولی یک جوری کلاً باید بی خیال می شدم یعنی باید فرار می کردم از این ها و این جا .

خواهر اول گفت (بزرگ): "وای بگو پس اون روز .... یکمی زود نیس هنوز برات ؟درساتو تموم کردی ؟"

خواهر دومی گفت (وسطی):" مامان راس می گه اول داداش بزرگتر بعد کوچییکترااا ، بعدشم من خودم برات یک عروس جیران ردیف می کنم"

خواهر سومی گفت (کوچک):"چیزی نگفت و فقط خنده ی زیرپوستی بهمراه کمی خجالت و سرخی گونه ها و پائین آوردن سرو صورت"

برادرها نظرشان را نپرسیدم یعنی با این اوضاع و احوال نای انتقاد یک طرفه علیه خود را برنتافتم .... خواهرها با زبانشان مشاوره دادن، برادرها شاید به صورت فیزیکی ....

اکنون صبح شده است باز من می نویسم تا این چرندیات و هیجانات بی جا و مکان روزی یکهویی سرریز نشود . مهم نیست چگونه نوشته ام زیبا باشد یا نباشد فرقی ندارد هدف فقط نوشتن محض است من که نمی خواهم نویسنده شوم فقط می خواهم ثبت شود.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۲

احساس بالای دار نرفت که نرفت....

تصور کن ساعت حدودای 2 بامداد آسمان تاریک ، ستاره ها همه حاضر امّا ماه غایب

دو در جلویی ماشین باز مانده است یک پا از پنجره در سمت راست  به بیرون آویزان شده بود صدای آهنگ ، شاید گوش غراش فقط از یک باند داخل بدنه ی در سمت چپ به گوش می رسید ... نمی دانستم چه سبکی می خواند پاپ ! ، راک ! ..... اما مرا به آسمانها برده بود تسبیح با بادی که از طرف راست می وزید تکان کوچکی می خورد و ثابت می شد، اصلاَ خوشم نمی آمد از آینه تسبیح دار، همیشه گوشه ی ذهنم می خواهم به نحوی محو کنم آن را اما هنوزهم نتوانسته ام نمی دانم مشکوک می زند انگار.. خورجین و سفره روی زمین رها مانده است مگس های امروز نیامده اند فکر کنم تعطیلات نوروزی شان شروع شده است زده اند جاده شمال عجیب است حتی خبری هم نداده اند. همه جا تاریک ، بجز چشمان روباه و LED پلیر و شاید چشم های من ، کسی نبود بپرسم ، بود ولی دور بود ، دور بود از من ، برادرم بود ، آن سر زمین بود.

ستاره ها همچنان اوضاعشان رو به سامان بود شیشه عقب را نگاه می کردی پر از ستاره بود ، کوچک و بزرگ ، شگفتا شیشه جلو فقط یک ستاره بود آن هم بالای کوه بود . دیگر ضعف کرده بودم چشمانم سیاهی رفته بود می دانستم از فشار زیاد بود از شدت گرمای طول روز بود..

چقدر تاریک بود ....

ستاره ها نزدیک می شدند بزرگ می شدند ستاره ها تو را برایم آورده بودند همه مرا با تو در آن قاب شیشه جلو تصویر می کردند گویی تو و من نزدیک بوده ایم صدای گریه هایمان به گوش می رسید صدای خنده هایمان حتی ...می دانم که من حتی زیر آب دریا که نه اقیانوس در آن سایز بزرگش هم با تو باشم دستهایم را رها نمی کنی رها کنی می ترسم نه از عمق اقیانوس بلکه ازسرمای دوری بلکه از دوری آغوشت .....

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ تیر ۹۲

عادت می کنم روزی ...

صدها کیلومتر دور شده ام شبیه خیلی ها احساس می کنم باید دلتنگ کسی باشم باید مثل سرباز وظیفه ها بشمارم ، بسوزم ،بسازم تا باز ببینمت.... همیشه اولین دل خوشی ام در زندگی این بوده است که تو را دارم بین همه این انسان های روزمزد تشنه ی پول و دنیا . شاید یک طرفه باشد این دلتنگی ام ، می دانم که این روزها برایت آشناست تو مثل من آشخور نیستی تو ...

فکرو خیالم تارو پودش همه از توست ، احساس ام رفته رفته پاهایم را سست می کند شاید التماس نکنم می دانی چرا ؟ وقتی کارم به التماس می کشد یاد آن لحظه هایی افتاده ام که دلت برایم نلرزید که شد آب سردی بر سر احساسات من که هی گوش زد می کند که دفن کن این احساسات را که یادم باشد در این دنیا دلی برایم نلرزید .

احساس را مجازات می کنم تا اشتباهی برای کسی نلرزد 

نه برای خودم و نه برای کسی ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ تیر ۹۲

بوسه

این بار بی کینه باید نوشت باید خواند باید روشنایی داد باید پر پرواز داد حتی اگر آسمانمان آبی آبی نباشد بگذار برود بگذار پروازکند آرزوهایش را لمس کند .

 از بندها رهایش کنید از این چاردیواری روزنه ای رو به زیبایی ها برایش قاب کنید او را احساس کنید او را ببوسید و نوازش کنید ، آغوش گرمتان را از او پر کنید . او احتیاج دارد او کودکی فقیرِ احساسات تو را دارد او قطره آبی معلق در هواست خیس کن صورتت را ای آشنا روحت را به او بسپار ، چشمانت را به او بسپار مطمئن باش در آن دور دورها تو را می بیند .

 خبر ندارم چقدر دلتنگ اش شده ای خبر ندارم گرمی آغوشش را فراموش کرده ای یا نه ...برای لحظه ها بیا و ببوسش بیا و نوازشش کن بیا و خطوط ریز پیشانیش را دوباره مرور کن ، بیا او احتیاج دارد او احتیاج دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲ تیر ۹۲

2واحدآئین زندگی

نمی توان بین این سال ها مکث کرد ، بِایستی باز سرت کلاه رفته است باز آدمک های ماسکدار هزارجلدشان را یکی یکی نشانت خواهند داد.از همان جا که ضعف داری خواهند مکید، تو را به زانو در خواهند آورد ،نمی دانی چه جانوری است این انسان ، شاید هیچ ندانی از کجا خورده ای ، شاید از نزدیک بود شاید از دور ، فرقی نمی کند تو ضربه خورده ای از این روزگار از این انسان ها از این ...کاش با همین سررسید کهنه می رفتم به سال ها بعد ، ورق می زدم این سرنوشت را ، خوب ها بدها را زیرشان خط می کشیدم. خودم احتمالاَ بین این بدها خوب بوده ام یا بین این خوب ها بد ، همه لیست کرده اند در لیست تو خوب بوده ام یا بد ؟! خوب ها بدها را بی خیال ، تو آئین زندگی را از اول با صدای بلند برایم بخوان ، نمی خواهم بار دیگر حواس پرتی کنم نمی خواهم بازی ام دهند می خواهم همیشه بیدار باشم می خواهم بیست شوم.

CEZA & SEZEN AKSU- Gelsin Hayat Bildigi Gibi

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ خرداد ۹۲

سال هاست که من عاشق یک نفر هستم !

دوستی از سر کنجکاوی مرا به خاطر نوشته هایم شماتتی چند ارزانی داشت که ای فلانی این دل نوشته های احساسی فرنگی مآب چیست که هی ما را مجبور به پسند می کنی ، چیست ! که هی شکوه داری از برای کیست که هی می گریی !

شرم دادن پاسخ مرا در بحران عجیبی رها کرده بود.... درست می گفت کارهای غلط اندازی کرده ام این چنین احساس و دلتنگی ها برای ما نیست ! آدم مخصوص خودش را دارد ... ما همان مسیرمان خانه- دانشگاه باشد بس است .

من که دیگر نگاههایی را که  به من منتهی می شوند را انکار می کنم چون همین نگاهها من را در گردابی گم کردند ، می ترسم کارمان به جایی برسد که دیگر گورمان  نیز گم شود ...

در جا می زنم من تحمل این روزها را ندارم چون همنشینی ندارم ، بغض هایم را روی کاغذ پاره هایی در جیبم تلمبار می کنم نگه می دارم این کاغذ های خشکیده پر از احساسم را که اگر برگشتی ، کاغذ ها را بسپارمشان به باد تا ببینی که من سال هاست عاشق تو بوده ام .

دوست کنجکاو من بعد از دیدن قطره اشکهایم ، دیالوگش را فراموش کرد ، من سه نقطه می گذارم منتظر پاسخش هستم ...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۲